#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_30

- ببخشید تو رو خدا فیروزه؛ خب دیوونه از قبلش بهم یه ندا می‌دادی.

- عیبی نداره. تنهایی؟

- نه.

- باکی؟

- آقا رهام!

- اوهوع… خیلی آره ها، آقا رهام؟ زیاد باهمین؛ خبریه؟

می‌خندم.

- دیوانه

- دیوانه چیه، جوابمو بده.

- باشه، بازم میگم ببخشید دیگه. فردا شب حتما بیاین.

- برو گمشو… خدافظ.

- خدافظ.

گوشی را توی کیفم می‌اندازم. از آینه رادین را می‌بینم، خوابش برده. دوباره به خیابان برفی خیره می‌شوم؛ چقدر این وقت سال را دوست دارم چقدر، صدای برف‌پاک‌کن… صدای نفس‌های بلند رادین، صدای کشیده شدن کف دستان رهام به‌فرمان، صدای خوبِ این شب دل‌انگیز. همه و همه آرامم می‌کند… خیلی… دلم می‌خواهد همین‌جا، کنار رهام و خاص بودنش تا آخر دنیا بنشینم و به صداهایی گوش دهم که فقط از نظر من آرامش بخشند!

دوباره توی ترافیک گیر می‌افتیم، با خنده می‌گویم:

- قسمت مورد علاقه‌ی شما.

لبش بالا می‌پرد. چیزی نمی‌گوید… این بار به صدای بوق‌ها هم گوش می‌دهم و فکر می‌کنم هر صدای بدی هم کنار رهام ل*ذ*ت‌بخش می‌شود، سکوت و سکوت و سکوت… خیلی خوبم.

- نگار.

دستگیره‌ی در را محکم می‌گیرم. دلم می‌ریزد… نه از نگار گفتنش… نه از انداختن خانوم همیشگی‌اش… نه. دلم برای لحن عجیبش ریخت… همین.

نگاهش می‌کنم.

نگاهم می‌کند.

romangram.com | @romangram_com