#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_3


سری تکان می‌دهم و نگاهش می‌کنم.

زبان ‌باز می‌کنم:

- چی بگم دقیقا؟

شاکی می‌شود، تند می‌گوید:

- اینکه مثلاً چند سالتونه، تحصیلاتتون چیه؟ از خانواده تون از دلتون، از احساساتتون

از دیدگاه های مذهبی و حتی دیدگاه سیاسیتون، می تونید؟

می تونید؟ چقدر طعنه آمیز:

- نگار پارسا… لیسانس داروسازی… بیست و نه سالمه، بیکارم. در واقع توی پژوهشِ سرا مربیم که اونم شغل حساب نمیشه… گرایش مذهبی هم خب؛ دوست دارم اون چیزی که دلم می خواد باشم؛ اما متاسفانه نیستم. در کل بگم آدم مذهبی نیستم؛ اما به اصولی که اعتقاد دارم بدجور پایبندم، به این مسائل ف*ق*ه*ی جدید اعتقادی ندارم. از س*ی*ا*س*ت خوشم نمیاد؛ اما… هه؛ تاجایی که بشه سبزم!

منتظر می ماند. منتظر حرفی که نمی خواهم بزنم، تو رو خدا نخواه، سر کج می کند و

سنگین می پرسد:

- خانواده تون؟

آب گلویم را قورت می‌دهم؛ حالا خوب است گفتم تو را به خدا:

- مادرم فوت کردن. پدرم زن گرفتن و آلمان زندگی می کنن، من. تنهام.

یکی از ابروهایش را بالا می‌اندازد. نمی‌دانم، پوزخند است… چیست؟ به کج‌ومعوج

کردن‌های چهره‌اش وارد نیستم:

- از کسی که تنها زندگی میکنه و تنها هم ‌روی پای خودش وایمیسته توقع دارم محکم‌تر از اینا صحبت کنه.

نفسم را فوت می‌کنم. وااای او دیگر زیادی نظامی فکرمی‌کند، تنها لبخند می‌زنم؛ اما دوست دارم بگویم که تنها در مقابل تو این‌گونه تحلیل می‌روم. در کل که بخواهی بفهمی باید بگویم قوی و محکمم، سرسخت. آن‌قدر که در برابر درخواست‌های همکار جذابم روی نَفسَم پا گذاشته‌ام. آن‌قدر فیروزه از صلابتِ سخن و شانه‌های پهنش تعریف کرد که من این‌گونه آب رفتم؛ باید قرصش را بخورم که: “او بیدی نیست که من ادای باد را درمی‌آورم” دستی در موی مشکی‌اش می‌کشد، تکه‌ای از موی جلوی سرش سفید است. نمی‌دانم خودش از قصد رنگ کرده یا شاید. باز هم گند می‌زند به افکارم:

- ارثیِ.

هول می‌شوم:


romangram.com | @romangram_com