#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_2

- باشه؛ پس من شروع می‌کنم!

تازه می‌فهمم که چقدر صدایش کلفت است. زیادی کلفت است! خیره در چشمانم می‌شود و تنها در این فکرم که در سرما آرایشم خراب نشده باشد. کرم پودر روی پوستم سفیدک نزده باشد و رژلبی که قطعاً پاک‌شده است. دستی به لبه شالم می‌زنم و چشم در چشمش می‌دوزم، نه می‌خندد. نه می‌گرید؛ اصلاً حرکتی از خودش نشان نمی‌دهد. تنها تماشایم می‌کند، می‌ترسم در دلش بگوید که این رنگ به‌صورت برنزه‌اش نمی‌آید یا…

حرف در ذهنم می‌خشکد:

- زیبایی ظاهری شما؛ اصلاً برای من مهم نیست خانوم. این‌قدر خودتونو معذب نکنید.

خجالت می‌کشم. دلم می‌خواهد آب شوم… پودر شوم… لعنت به تو و زبانت!

لبه کتش را به هم نزدیک می‌کند و می‌گوید:

- می دونین که تو زندگیِ من یه رادینی وجود داره.

آرام جواب می دهم:

- بله. مطلعم!

- پس فکر می‌کنم فیروزه اطلاعاتی در اختیار تون گذاشته؟

وای که چقدر رسمی حرف می‌زند و مرا مجبورمی‌کند با همین کلاس جوابش را بدهم!

- بله!

نفس عمیقی می‌کشد.

- فیروزه منو می شناسه، حدود هفت هشت سالی هست که باهم توی این اکیپیم؛ حتی… حتی

با مادرِ رادین تو یه دانشگاه بودیم و تویِ همین گروه، نمی دونم فیروزه توی شما چی

دیده که فکر میکنه می تونیم باهم آشنا بشیم و نتایج خوبی رو بگیریم، اگه اشتباه

نکنم یه دو سه باری باهامون اومده بودین کوه، درسته؟

- بله!

سر تکان می‌دهد:

- توی این چندتا برخوردی که باهم داشتیم من چیزی از شما ندیدم و شناختی هم ندارم؛ ولی حتما فیروزه یه تفاهم و نقطه اشتراکی دیده که خواسته باهم ملاقات داشته باشیم، در هر صورت من؛ آمادم که بشنوم. چون من از شما هیچی نمیدونم!

romangram.com | @romangram_com