#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_1
قدم از قدم برمیدارم و اضطراب روی اضطراب میگذارم!
دست و دلم فرت و فرت می لرزد.
دلم حالی به حالی میشود!
نمیتوانم. نمیتوانم. رهام زیادی برای من بزرگ است. زیادی برای من مَرد است.
زیادی است. باور کن زیادی است!
- سلام
برنمیگردم تا مبادا… تا مبادا چه؟ تو را به خدا بس کن نگار.
نگاهش میکنم. چشم در چشمان مشکیاش میاندازم:
- سلام!
شالم را مرتب میکنم.
هزاران بار در آینه نگاه کردم و به خودم ثابت کردم که این کجکی بودن موهایم بِهم میآید؛ اما با دیدینش اعتماد به نفسم فروکش می کند و به یکباره همه را داخل شال یشمی ام می چپانم! با آن بارانی قهوهایرنگش، با آن بوت های چرمیاش که پاچههای شلوار نامنظم بیرون زده است و زیباترش کرده. خوشتیپتر از همیشه شده؛ البته این به این معنا نیست که برای دیدار با من بیشتر از همیشه به خودش رسیده نه او همیشه خوشپوش است!
با دستش به نیمکت اشاره میکند:
- نمیخواین بشینید؟
دستپاچه سری تکان میدهم و کنارش مینشینم؛ اما با میلیونها فاصله! به دست چروک پیرمرد سوپور نگاه میدوزم، از نارنجی فرم مخصوصش متنفرم. همیشه از نارنجی بدم میآید و بیشتر از آن از این افکاری که بیدلیل و بیموقع به سراغم میآیند. نگاهم میکند و با خودم فکر میکنم، نیمرخ زیبایی دارم یا نه؟
- نمیخواین چیزی بگین؟
نگاهش میکنم:
- چی باید بگم؟
نمیخندد. تازه اخم هم میکند، وای چقدر در مقابل این عظمت نحیفم! جا به جا میشود
و میگوید:
romangram.com | @romangram_com