#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_23
- سلام خوبی؟ امروز بیکارین؟
لبخند میزنم. من برای تو همیشه بیکارم:
- سلام… ممنون شما خوبی؟ آره وقت آزاد دارم.
- پس غروب میام دنبالتون.
- اوکی…
- اوکی؟
لبخند میزنم.
- چشم.
چشمکی هم کنارش اضافه میکن، او بدجور روی اعتقاداتش پایبند است؛ حتی در مورد زبان و لغات مورد استفاده، خوشم میآید از این پیله بودنهایش. ورقههای بچهها را در پوشهی قرمزرنگ میگذارم. دوشی میگیرم و نگاهی به ساعت میاندازم، نمیدانم منظورش از غروب دقیقاً ساعت چند است؟ حوصله غذا درست کردن ندارم، طاقت گرسنگی را هم… نیمرویی درست میکنم و بیمیل میخورم.
به یاد رهام میافتم و به یاد لبهای بی خندهاش؛ کاش یکبار که شده لبخندهایش را ببینم، نه این خندهای که میگویم و نه این خنده که میشنوی. یک لبخند از ته دل… یک لبخند با یک عالمه چین کار چشمانش، با یک عالمه قهقهه در نگاهش، مانتو مشکی سادهام را اتو میکنم! فکر میکنم که این چند وقت تمام زندگیام در ملاقات با رهام و رویای آینده و کارهای الکی پژوهش سرا گذشته، باید فکری کنم، زندگیام راکد شده است و این تفریحها برای من تفریح نیست. آرایش مختصری میکنم. دلم نمیخواهد که رهام فکر کند زیباییم دستپرورده لوازم آرایشهاست؛ اما که او به این چیزها اصلاً فکر نمیکند. پالتوی یشمی میپوشم و شلوار مشکی پارچهایم را هم پا میکنم؛ حتی لباس پوشیدنهای معمولم هم متفاوت شده، نمیدانم چرا دوست دارم کنار رهام تیپی رسمی و خانومانه تر داشته باشم. خیلی وقت است که آل استار و شلوار لی نمیپوشم.
روسری مشکی سادهای را هم سر میکنم! چکمه واکسخورده مشکیرنگم را هم پا میکنم!
روبه روی آینه قدی میایستم! دلهره که نه. اشتیاق دیدارش دیوانهام میکند. او هم اینقدر مشتاق من هست؟ اینقدر برای دیدنم بالبال میزند؟ معلوم است که نه! من برایش تنها یک جزیره ناشناختهام. موبایلم را برمیدارم. کیفم را روی دست میگذارم و دوباره در آینه نگاه میکنم؛ کاش دوستم داشته باشد؛ کاش نفهمد که چقدر دوستش دارم. در را میبندم و پایین میروم، هنوز نیامده… از انتظار متنفرم. عین خودش! به اندازه دو نگاه به سر و ته کوچه پیدایش میشود. قلبم هری می ریزد… لبخند میزنم و سوار میشوم:
- سلام
نگاه کوتاهی میاندازد:
- سلام!
توقع دارم حالم را بپرسد؛ اما نمیپرسد…
- رادین چطوره؟
نگاهم میکند. با تاخیر سر تکان میدهد:
- خوبه.
romangram.com | @romangram_com