#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_22

- چی بود؟

- اشتباه می‌کنید.

- باشه. منو از اشتباه دربیار.

دربه‌درم می‌کند این مرد… کم می‌آورم. شانه افتاده می‌گویم:

- چرا این‌قدر رک؟ چرا این‌قدر بی‌پروا؟ زن یعنی ملایمت؛ ولی شما…

- نخیر زن رو بد برای شما تعبیر کردن!

- نیاز به تعبیر نیست. من خودم خودمو می‌شناسم نیاز به تفسیر نیست!

- نگار خانوم. اگر میخوای با من بمونی همونی باش که روز اول گفتم!

حرصم می‌گیرد. من را نیازمند خودش نشان می‌دهد، بلند می‌شوم… پالتوئم را برمی‌دارم.

- پس منم میگم؛ اگر میخواین با من بمونید دست از طبیعت تون بکشید. همینی که امروز

دارم میگم.

بیرون می‌روم. برف می‌بارد و چقدر دلم می‌خواهد من هم ببارم؛ نمی‌دانم حرفم را جدی خوانده یانه! به درک که مرا نمی‌خواهد. به درک که می‌خواهد مرا بپیچاند، دستم را در جیب پالتو فرو می‌کنم و هنوز هم دلم می‌خواهد گریه کنم. داد بزنم، او زیادی سنگ دل است. آرام آرام قدم برمی‌دارم، کیفم را جابه جا می‌کنم.

- نگار خانوم… وایستا!

می‌ایستم؛ کاش این‌قدر نامم را زیبا صدا نمی کردی، خانومش را زیباتر از نگارش می‌گوید.

نگاهش می‌کنم. کنار ماشین ایستاده است!

- حرفی مونده؟

لبخند میزند.

- حرفامون تازه داره شروع میشه.

گریه می خشکد و از برفهای آب شده احساسم لبخند سبز می‌شود، لبخندش سبز می‌شود.

دو هفته ای از شروع راب*طه تازه مان می گذرد. دو هفته می گذرد و بیشتر به خاص بودن، بیشتر به جذابیت و بیشتر به مرد بودنش پی می‌برم و اینکه چقدر بیشتر از ساعتی قبل برایم مهم است؛ هنوز هم گاهی برای هم جمع هستیم، گاهی مفرد و هیچ کدام تلاشی برای حرف های صمیمانه تر نمی کنیم. همین گونه بزرگوارانه راحت ترم. نیمدانم چرا؛ اما راضی ام! صدای پیام موبایلم که بلند می‌شود به سمتش پرواز می‌کنم:

romangram.com | @romangram_com