#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_165
- چی شده یغما؟
سرش را پایین میاندازد. گریهام میگیرد… زندگیام پر از لحظههایی است که دوستشان ندارم. الان هم از این لحظه هاست:
- تو رو جون رادین. بگو چی شده؟
شانه اش میلرزد. من هم می لرزم. ناله میکند:
- رهام مرده…
قفل میکنم. لبخند میزنم. هه… اخم میکنم. فلج میشوم. روی زمین میافتم. تو بگو میشود به گوشهایم اطمینان کنم؟ میشود؟ چیزیم نیست. فقط… فقط کمی در خودم میمیرم. همین!
دو ماه بعد:
از صبح صدایت میزنم. اصلاًاصلاً به روی خودم نمیآورم که نیستی.
- رهام! رهام جان.
اصلاً چه معنی دارد مرد نباشد. مرد یعنی بودن و تو هنوز هم هستی!
بلند میشوم… نگار و خواب؟ تنها کمی افقی شدم همین! موهایم را باز و بسته میکنم…
- رهامم! جواب بده!
به آشپزخانه میروم… یک فنجان قهوه روی میز است… مینوشم… خود زهرمار است!
- رهام! کجایی؟
باز قهوه مینوشم… چقدر شیرین است… صدایش میزنم وقتی جواب نمیدهد، عصبانیام میکند. فنجان را روی میز میکوبم، عربده میکشم:
- عـــزیزم… کدوم گوری هستی؟
فنجان را روی زمین میاندازم، میشکند، نمیآید. میشنود و نمیآید؟ لعنتی… سرم را روی میز میکوبم… اگر بشنود صدای استخوانهای سرم را قطعاً میآید. یکباره… سهباره… هزارباره؛ چقدر بیرحم شدهای رهام… به فکر سر خونینم باش لااقل. بار آخر را امتحان میکنم… بد شدهای، بد! عصبانیام… کفریام! بلند میشوم… صندلی را بلند میکنم… روی زمین میکوبم:
- کجای عزیز لعنتی؟ رهام.
میدانم شیشه های شکسته خانه روی زمین می ر*ق*صند از صدای بی امانم!
romangram.com | @romangram_com