#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_164
صدای زنگ در بلند میشود. حس خوبی در رگهایم سرازیر میشود. لبخند میزنم و میخواهم دلخور نشان دهم؛ اما مگر میشود با رهام باشی و ناراحت هم بشوی؟
- یه کم دیرتر میومدی…
- بازکن نگار منم!
اخم میکنم… ذوقم را کورمیکند مردک! نمیخواهم بیاید. اصلاً… اصلاً برای چه باید
بیاید؟
- با رهامی؟
صدایش آرام است؛ اما… حسی درش موج میزند که دوستش ندارم!
- نه… باز کن.
نمیخواهم… نمیخواهم.
میغرد:
- وا میکنی یانه؟
میترسم. دکمه را فشار میدهم. شال و مانتویم را سر میکنم… در را باز میگذارم و صدای موسیقی را کم میکنم! دستبهسینه به ستون تکیه میدهم!
صدای لولای در خبر از آمدنش را میدهد! در را میبندد. سرش را بالا میگیرد… تهریشش درآمده. چقدر پریشان شده است! بالای ابرویش را با گاز پوشانده. کنار لبش هم پاره شده. دست راستش را بسته. نگاهم میکند. غم دارد. بد دارد!
- چرا اومدی اینجا؟ بس نبود؟ بس نبود اعصاب خورد رهام؟
سرش را پایین میاندازد. جلو میروم.
- رهام کو؟ چرا نمیاد؟ رادین از دیروز تاحالا یه بند بهونه میگیره!
تند نگاهم میکند. دستش را مشت میکند و فشار میدهد. نگران میشوم.
- میشه بگی چی شده؟ این قیافه برای چیه؟ ایبابا رهام کجاست؟
نگاهش… ای خدا… این نگاه چه دارد؟ چه التماسی ست؟ از چه نوع خواهشی ست؟
کلافه روبرمی گردانم. حرکت میکند. به در تکیه میدهد. برمیگردم. نگاهم میکند و در کمال ناباوری اشک در چشمانش حلقه زده! قلبم میترکد. به سمتش حجوم میبرم.
romangram.com | @romangram_com