#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_163


نفسی می کشم… عمیق.

- پس چرا موبایلش خاموشه!

با تاخیر می‌گوید:

- شارژ تموم کرده!

- میشه بیدارش کنی؟

- نه. تازه خوابیده!

- پس چرا تو این سه روز جوابمو نمی‌داد؟

-…

- چرا این‌قدر دیر جواب می‌دید؟

- گرفتاری داشت. خیلی کار داشت نتونست.

- بیدار شد حتما بگین بهم زنگ بزنه.

صدایش غریب است:

- چند ساعت دیگه تهرانیم.

- باشه. باشه. ممنون. کاری نداری؟

- نه.

نگذاشت خداحافظی کنم. قطع کرد!

***

دیشب رهام رسید؛ اما خانه نیامد. یغما می‌گوید خیلی خسته است و در خانه او خوابیده!

دلخور می‌شوم… باید اول به خانه من می‌آمد… باید اول به دیدن من میامد… من هیچ. رادین را نمی‌خواست ببیند؟ رادین را می‌رسانم. می‌خواهم راه کج کنم و به سمت خانه یغما بروم؛ اما. پا روی نفسم می‌گذارم! او باید بیاید… نه من! به خانه می‌روم. حمام می‌کنم و دوباره در لیوان لب پرم قهوه می‌ریزم. صدای زند وکیلی را بلند می‌کنم و به رهام می‌اندیشم… نامرد. چقدر از او ناراحتم… شاید هم می‌خواست خستگی‌اش را برای ما نیاورد؛ اما. این دلیل قانع‌کننده‌ای نیست! او باید خستگی‌اش را در آ*غ*و*ش من درمی‌کرد… نه روی کاناپه آلبالویی خانه یغما! فیروزه زنگ میزند. حوصله‌اش را ندارم… جواب نمی‌دهم! روشنک مسیج می‌دهد. متن زیبایی می‌فرستد؛ اما بااین‌حال گرفته به مذاقم خوش نمی‌آید!


romangram.com | @romangram_com