#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_162

- نه دیگه خونه راحت ترم… تو بیا اینجا…

- ناراحت نیستین اونموقع؟

می‌خندم:

- لوس. پاشو بیا منتظرم.

شام لازانیا درست می‌کنم. قارچ کم می‌آورم و با سلام و صلوات رادین را میفرستم تا از سوپری سر کوچه بخرد. بقیه پول را بستنی خریده است. باهم میخوریم و حواسم به چشمان رادین پرت می‌شود. به چشمانی که برایم یادآور رهام است! حواسم پرت می‌شود و بازهم لازانیایم ته دیگ می‌شود… عادتم شده! فیروزه با یک پلاستیک خوراکی و تنقلات می‌آید. چندتا فیلم خارجی هم آورده تا ببینیم! امشب رو فرم است. می‌خندد… رادین را می خنداند. خاطره های بی مزه تعریف می‌کند و همین بی مزه بودنش خنده دار است! می‌گوید دانیال قول ازدواج داده است و؛ اما هی امروز و فردا می‌کند! می‌گوید باید با او ازدواج کند؛ اما هنوز دلیل این باید هارا نمی‌دانم! اما این را خوب می‌دانم که دانیال مرد زندگی نیست. شام می خوریم. می خندیم؛ و من با هر بار چرخش سر چشم در نگاه رهام می‌دوزم و لبخندهایم را نثار او می‌کنم! خودم ظرفهارا جمع می‌کنم. خودم میشورمشان… خودم آشپزخانه را تمیز می‌کنم! حداقل انتظار داشتم فیروزه کمکی میداد! از این راحتی و پرروگیش همیشه عذاب می‌کشم! فیلم می‌گذارد. نگاهی به پاکتش می‌اندازم. دست رادین را می‌گیرم. می‌دانم رهام این‌گونه بچه اش را تربیت نمی‌کند! نمی‌خواهم با ورود من به زندگی اش شخصیت رادین هم دوگانه شود! میخوابانمش. برمی‌گردم و باهم فیلم را می‌بینیم:

- چیزی نداره بابا این فیلم…

نگاهش نمی‌کنم:

- نه. رهام دوست نداره رادین از این فیلما ببینه!

ابرو بالا می‌اندازد:

- چه لوس بازیا.

- لوس بازیه؟ میخواد بچه‌اش سالم بزرگ بشه… به این میگی لوس بازی؟

- خیلی خب بابا.

پفک بعدی را بازمی‌کند و من واقعاً دیگر جا ندارم. جواب نمی‌دهد که نمی‌دهد! دلم شور میزند… خیلی. رادین کانون است و امروز بیکار در خانه نشسته و تنها کارم فکر و خیال است. نکند از ساختمان افتاده؟ نکند دستی. پایی. سری شکسته؟

مبادا که تورا… مبادا که تورا.

اه… خب لعنتی جواب بده. جواب بده!

نماز می‌خوانم. به دنبال رادین می‌روم و سر راه برایش غذا می‌گیرم! دلم گواهی بد می‌دهد! رهامم زنگ بزن. خبری نشانی. یک‌چیزی. رادین را حمام می‌کنم. سرش را سشوار می‌کشم و همان‌جا روی تخت با خستگی می‌خوابد. قرار در این دل بی‌قرار جایی ندارد! بلند می‌شوم… می‌نشینم… به پهلو می‌خوابم. راه می‌روم… دعا می‌خوانم! هیچ… هیچ دلم را آرام نمی‌کند. به عکس‌هایش خیره می‌شوم… پریروز از عکاسی گرفتمشان. چند تا عکس دوتایی و تکی‌مان را روی شاسی زده‌ام! با یک عکس بزرگ از رادین! دلم می‌خواهد نقطه نقطه خانه با رهام چشم در چشم شوم! بازهم زنگ می‌زنم و این بار موبایلش خاموش است! کنار در می‌نشینم! حالم از این حس بد دل‌شوره. حس گند بی‌قراری به هم می‌خورد! او از انتظار متنفر است و این‌گونه مرا منتظر گذاشته؟ دل به دریا می‌زنم… شماره یغما را می‌گیرم! او هم جواب نمی‌دهد. سرخورده می‌خواهم قطع کنم که بالاخره صدایش ریسمان امیدم می‌شود. چنگش می‌زنم… بلند می‌شوم:

- سلام… خوبی؟ رهام کجاست؟ چرا گوشیش خاموشه. هان؟

-…

- یغما. رهام کجاست؟

- اینجاست؛ اما خوابه… داریم برمی‌گردیم. خسته بود من دارم رانندگی می‌کنم!

romangram.com | @romangram_com