#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_161
خندهام میگیرد:
- منم همینطور.
- بهت زنگ میزنم… باید برم…
- برو برو مواظب باش. هر وقت معلوم شد کی برمیگردین بهم بگو!
- باشه باشه… خداحافظ!
پیشانی رادین را محکم میب*و*سم. بلند میشوم و به آشپزخانه میروم!
***
دیشب رهام خودش زنگ زد.گفت میآید؛ و هنوز معلوم نیست این آمدنها دقیقا به چه روزی موکول میشود؟
چهار روز از نبودنش گذشته و فقط در سه روز اول تماسهایمان مداوم و پی در پی بود.
به خانه رهام میروم… گلهایش را آب میدهم. تر تمیز میکنم و چند تکه وسیله برای رادین برمیدارم. در گوشت بگویم… با خجالت؛ اما. یکی از تیشرت هایش را هم به سرقت میبرم.
من دزد خاطره هام!
فیروزه زنگ میزند. از رهام میپرسد. از سفرمان:
- چطور بود؟ از خانواش خوشت اومد؟
- عالی بود. عالی. خانوادشم مثل خودش خوبن!
- از دست رفتی نگار…
تنها میخندم.
- امشب بیا اینجا. مامانمینا میرن خونه عمم بجنورد. منم تنهام.
- نه بابا رادین پیشمه.
- خب اونم بیاد…
romangram.com | @romangram_com