#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_160

این سینه ستبرش نه برای این مراقبت ها. نه. او به خاطر این هم حس خوب و حرفهای نگفته ای که درش جا خوش کرده تکیه گاه من است!

این ابهت و محکم بودن را از پدرش به ارث برده! من به چشم خود دیدم که رهام جا پای پدرش گذاشته!

به خانه میرسیم. رادین لباسش را عوض می‌کند و روی کاناپه می‌نشیند. برایش لقمه لقمه نان و پنیر و گردو می‌گیرم… تا نهار ته دلش را بگیرد.

در اتاق را قفل می‌کنم. نمازم را می‌خوانم. قفل دلم هم باز می‌شود! این چه بود رهام؟ این آرامش بعد از طوفان چیست؟

به موبایلش زنگ می‌زنم… با تاخیر جواب می‌دهد:

- جانم؟

جانت بی بلا.

- سلام. خوبی؟

- سلام. تو چطوری؟ رادین خوبه؟

- ممنون! اونم خوبه… داره تلویزیون میبینه! کجایی؟

- سر ساختمون!

- کی برمیگردین؟

- معلوم نیست. احتمالا کارمون طول میکشه!

به سالن می‌روم. رادین بالا پایین می‌پرد تا حرف بزند. گوشی را دم گوشش می‌گذارم و به برنج روی گاز سرمی‌زنم. صدایش را می‌شنوم!

کنارش می‌نشینم… گوشی را می‌گیرم.

- نگار.

- جونم؟

چیزی نمی‌گوید.

- رهام.

- دلم برات تنگ شده دیوونه!

romangram.com | @romangram_com