#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_16
- نه همین الان بگو.
- توضیح میدم؛ الان نه
تعجب میکنم. از طرز حرف زدنهایشان. از رابطه شان. رهام جوری حرف میزند که انگار با یک مرد سن دار طرف است، او پایش را از گلیمش درازتر کرده! مینشینند… با لبخند برمیگردم، نگاه کوتاهی میاندازد:
- سلام خانوم
او حتی سلام کردنش هم بچگانه نیست. ل*ذ*ت میبرم.
با لبخند میگویم:
- سلـام آقا.
نمیخندد. تنها نگاهم میکند. مثل پدرش، زیاد شبیه رهام نیست؛ البته چهره اش؛ اما حس میکنم اخلاقش عین خود این پدر سر سخت است. رهام بدون اینکه نگاهم کند میگوید:
- میذارمش پیش دوستم.
شانه بالا میاندازم، رادین میگوید:
- من خونه عمو یغما نمیرما، حوصلشو ندارم… خیلی حرف میزنه.
رهام پوزخندی میزند، برای اولین بار… اسمش را خنده میگذارم. هنوز هم قسمت نشده تا لبخند واقعیاش را ببینم! شانه بالا میاندازد:
- دفعه آخرت باشه اینجوری حرف میزنی… فهمیدی؟
- اما آخه…
- همین امروز میتونی بهش بگی اینقدر حرف نزنه؛ البته محترمانه… فهمیدی؟
- بله
این فهمیدی حس قدرت به او میدهد. نگاهی به رهام میاندازم. همزمان با من نگاهم میکند… دلم میخواهد آفرین بلندی بگویم. به خاطر تربیتش. او بلد است با بچههای این دوره زمانه چگونه تا کند، دم خانه ویلایی نقلی پارک میکند. رهام زوتر پیاده میشود، رادین در را باز میکند. قبل از رفتن میگوید:
- اسمتون چیه خانوم؟
نگاهش میکنم… نمیخندم. او جدیتر این حرفهاست:
- نگار.
romangram.com | @romangram_com