#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_15


- اوکی. خداف.

می پرد وسط احساسم:

- “بله”… “باشه”… از همه بهتر “چشم”، چرا لغات بیگانه؟

با صدا می‌خندم و می‌دانم او نمی‌خندد.

- چشــم… خدانگهدار.

- خداحافظ

با لبخند دگمه آف را فشار می‌دهم، با لبخند عمیقی به سوراخ های روی گوشی خیره می‌شوم!

کاش همیشه باشی؛ کاش همیشه طعنه بزنی؛ کاش.

***

گاه و بی گاه به ساعتم نگاه می‌اندازم.

بچه‌ها بی‌مهابا سؤال می‌کنند و خیلی سرسری و بی‌حوصله جوابشان را می‌دهم. هفته دیگر امتحان دارند و امروز می‌خواهند اشکال‌گیری کنند. بازهم تحقیق‌های جدیدشان را ارائه می‌کنند و من بازهم چیزی نمی‌فهمم! یک ربع زودتر از موعد کلاس را تعطیل می‌کنم. به دستشویی پژوهش سرا می‌روم. خودم را در آینه می‌بینم. آرایش نکرده‌ام.حتی یک خط چشم، می‌خواهم مرا با تیپ رسمی و کاری‌ام هم ببیند! می‌خواهم مرا بدون آرایش ببیند؛ اما نکند. نکند خوشش نیاید، نمی‌دانم این‌که می‌گوید زیبایی ظاهری برایم مهم نیست عملی است یا تنها در حد شعار است! مقنعه‌ام را درست می‌کنم و یک دسته کم از موهایم را کج روی پیشانی‌ام رها می‌کنم؛ اما باز پشیمان می‌شوم و همه را داخل می‌کنم! لبانم را تر می‌کنم و مانتوی رسمی سرمه‌ای‌ام را صاف‌وصوف! پالتوئم را تن و چکمه‌های راحتم را هم پا می‌کنم. بعد از خداحافظی با مربیان دیگر به سمت در خروجی می‌روم، درست روبه روی پژوهش سرا، درست به‌موقع، درست سر ساعت، درست دلخواه من آمده… ناخودآگاه لبخند می‌زنم و با دو به آن سمت خیابان می‌روم.

پیاده نمی‌شود همچنان، می‌نشیند و نگاهم می‌کند:

- سلام، ممنون که تا اینجا اومدین.

- سلام، مشکلی نیست.

بیشتر و بهتر از همیشه نگاهم می‌کند. خوشحالم… خیلی… لبخند می‌زنم. ماشین را روشن می‌کند و راه می‌افتد، دو کوچه پایین‌تر می‌ایستد و بی‌حرف پیاده می‌شود. رو به روی کانون کودکان می‌ایستد. فکر می‌کنم پسرش اینجا باشد؛ حدسم درست است. دست در دست پسر کوچک و قدکوتاهی از کانون خارج می‌شود. رادین تند و تند حرف می‌زند و رهام آرام آرام گوش می‌دهد؛ حتی گاهی دستش را رها می‌کند و عقب عقب راه می‌رود و با رهام حرف می‌زند… خنده‌ام می‌گیرد. این مرد مغرور حتی با پسرش هم این‌قدر خشک است؟ یک لبخند هم لایق این‌همه بلبل‌زبانی نیست؟ رادین به سمت ماشین می‌دود… با دیدن من ایست عجیبی می‌کند و خنده را از روی لب‌هایم پر می‌دهد، نگاهی به من و نگاهی به رهام می‌اندازد. رهام دستش به دستگیره است و چشم در چشم رادین دوخته!

شیشه را پایین می‌کشم. صدای رادین را می‌شنوم:

- این خانوم کیه بابا؟

رهام جدی می‌گوید:

- بشین بهت میگم


romangram.com | @romangram_com