#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_14
از حواسپرتیام حرص میخورم. فردا باید به پژوهش سرا روم؛ اما… رهام مهم است… نیست؟
بهترین فرصت است که زنگ بزنم. تلفن خانه را برمیدارم. شمارهاش را میگیرم. دلم میلرزد.
بعد از چند بوق طولانی صدایش در گوشم میپیچد… میپیچد و انگار دلم را میپیچاند.
- بله؟
آب دهانم را قورت میدهم… لبخند میزنم ناخودآگاه:
- سلام. خوبین؟
- سلام ممنون شما خوب هستین؟
تعجب میکنم:
- شناختین؟
- بله
سکوت میکنم:
- چیزی شده؟
نمیدانم چه بگویم:
- راستش… من فردا پژوهش سرام، میشه… میشه بیاین اونجا دنبالم؟
- بله آدرس میدین؟
ادرس را می نویسد و می نویسد؛ قطعا وقت خداحافظی است؛ و من دلم نمیخواهد این مکالمه
یخی به پایان برسد. همیشه عاشق زم*س*تان بودم!
- ساعت چند کارِتون تموم میشه؟
- شش… شش و ربع.
- باشه؛ پس… فردا میبینمتون!
romangram.com | @romangram_com