#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_13
سؤال هایش گیجم میکند:
- بله خیلی… هه… مخصوصا غافلگیر شدن!
لبهایش را جمع میکند:
- برعکس، من از شلوغی و جشن و مخصوصا سورپرایز شدن بدم میاد، خیلی.
تو ذوقم میخورد. عصبانی میشوم:
- این حرفها چه معنی میده؟
محکم مینشیند:
- فقط میخوایم همدیگرو بشناسیم.
- ولی من اینجوری حس نمیکنم!
- حس ادما گاهی اشتباه میکنه!
بلند میشوم… او هم آرام کنارم، دستش را در جیب شلوار جذبش فرو میکند و آرام زیر
گوشم میگوید:
- فردا شرکت کار دارم، پس فردا میام دنبالتون بریم بیرون!
میرود و مرا با حرص، اشتیاق، خوشحالی، عصبانیت، با چند حس متضاد تنها میگذارد!
چقدر از دستش شاکیام، همان قدر که شادم، خدا خدا میکنم که این امروز هم سریعتر بگذرد. بگذرد و خدا کند رهام از من نگذرد. برایم مهم است خیلی… دلم برایش تنگ میشود، زود به زود… دلم میخواهد بیشتر بشناسمش. دلم میخواهد بیشتر بشناسدم! دلم میخواهد رادین را ببینم، فیروزه زیاد تعریفش را میکند، دوستش دارد… خیلی؛ هرچه اصرار میکنم که در مورد آنا مادر رادین چیزی بگوید… حرفی، سخنی، نشانی؛ اما هیچ نمیگوید.
- اگر خودِ رهام بخواد بهت میگه، شما هنوز زیاد باهم جور نشدید که من همهچیزشو کف دست تو بذارم.
ناراحت شدم؛ اما او هم حق داشت. بازهم قهوه می خورم و بازهم به او فکر میکنم به این که تا به حال هیچ مردی ذهنم را این قدر به خود مشغول نکرده بود، به کسی که با تمام سرمایش با تمام حالات دفاعیش؛ اما باز دلخواه من است. به مردی که حس میکنم بیشتر از دوستت دارم، دوستش دارم. هی میخواهم دیگر به تیپ و لباس و دیالوگ های اتفاق نیفتاده بینمان فکر نکنم؛ اما نمیشود. فنجان قهوه را روی میز کوتاه رو به رویم میگذارم و نفسم را فوت میکنم. میخندم و زیر لب میگویم:
- تو هنوز نیومده منو از کار و زندگی انداختی.
تحقیقهای بچهها را میخوانم؛ البته خواندن که چه عرض کنم. نگاه سرسری میاندازم و امتیازاتی در برگِ مربوطه وارد میکنم، فردا رهام به دنبالم میآید و…
romangram.com | @romangram_com