#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_157


- نمیام!

- من میاما.

- بیا.

با تأخیر جواب می‌دهد:

- نــــگار.

- خوابم میاد… شب‌به‌خیر.

- فردا حالیت می‌کنم. وایستا!

آخ که می‌میرم برای این تهدیدهای جانانه‌اش.

***

سفر دوازده روزمان به خاطر کار رهام به همین هفت روز ختم می‌شود! باید برای کار به کرمان برود. یغما هم با او می‌رود. غمبرک می‌گیرم… دوباره دوری؟ این‌یک هفته در شیراز فوق‌العاده‌ترین سفر عمرم بود. اعتراف می‌کنم که هنوز هیچی نشده عاشق روشنک و اخلاقش شده‌ام… رهام در خانه شان می‌شود همان پسر شلوغ و شیطان. کمی از خانه که فاصله می‌گیرد در ژست همیشگی‌اش فرو می‌رود و این قضیه برایم زیادی ل*ذ*ت‌بخش است!

در این مدت رادین کنار من می‌ماند! قرار است با ماشین رهام بروند. فردا می‌رود… دل در دلم نیست. به خدا که طاقت نبودنش را ندارم… ندارم. ندارم. زنگ میزند… در را باز می‌کنم. دم در منتظر می‌مانم تا بیاید.

رادین را ب*غ*ل کرده است…

- سلام.

جوابش را می‌دهم. رادین را روی تختم می‌خواباند… ساکش را پایین تخت می‌گذارد.

- چند دست لباس گذاشتم… فکر نکنم به چیزی نیاز داشته باشه. کلید رو هم میذارم زیر

گلدون توی حیاط.

سر تکان می‌دهم.

- منو بی‌خبر نذاری ها.

- باشه. همیشه در دسترس باش… زنگ می‌زنم جواب بده.


romangram.com | @romangram_com