#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_155


- متأسفم عزیزم یه چند شبی نمی‌تونی از بنده فیض ببری.

با خنده خجالت‌زده‌ای دستش را پس می‌زنم:

- اه… گمشو رهام. تو امروز چت شده؟

می‌خندد.

مسواک می‌زنم و به اتاق روشنک برمی‌گردم. دارد باران را شیر می‌دهد… پتو را کنار می‌زنم و دراز می‌کشم! حرفی نمی‌زنیم تا باران بخوابد. بادگلویش را می‌گیرد و می‌خواباندش. نزدیکم می‌شود. با خنده می‌گوید:

- خونه رهام می مونی؟

خجالت می‌کشم:

- آره… بعضی اوقات.

لبخند میزند.

- چقدر امشب مارو نفرین می‌کنید پس.

- نه بابا این چه حرفیه؟

- مامان اینا خیلی سخت گیرن. میگن صیغه هم باشن دختر و پسر بهتره پیش هم نخوابن. خب

شیطونه دیگه!

لبخند می‌زنم. از خودش و محمد می‌گوید… محمد یکی از نخبگان بوده و حالا برای کارش باید به

لبنان می‌رفتند. احتمالاً تا آخر تابستان برمی‌گردند! عکس‌های عروسی‌اش را در لپ تاپش دیدم. زیباتر از این نمی‌شد! لباس پوشیده؛ اما شیکی تنش بود! نگاه به ساعت می‌اندازم… سه و نیم نصف شب و ما هنوز داریم حرف می‌زنیم.

صدای پیام موبایلم بلند می‌شود:

- بیداری؟

لبخند می‌زنم:

- آره عزیزم.


romangram.com | @romangram_com