#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_152
او هم میخندد.
- بهش بگو.
- چیو؟
- اینکه خیلی خوبه…
ای روشنک جان تو کجا از ابراز علاقههای عجیب من خبرداری…
- اگه وقتی میخنده جذابتر میشه، اگر کتش بهش میاد، اگر صداش بی نظیره، اگر دستاشو دوست داری، اگه خطش محشره، اگه بهت آرامش میده، اگر خوب میتونه شرایط بحرانی رو کنترل کنه، دوست داری سربهسرش بذاری تا بهت بگه دیوونه، میتونه غافلگیرت کنه، بهش میگی رفتم که بشنوی نرو، اگه مهربونه، ماهه، خوبه… بهش بگو خب؟ بهش بگو تا دیر نشه!
لبخند میزنم…
- حرفات پر از حسه خوبه…
- دیدار توام یه حسه خوبه! انتخاب رهام عالیه!
باد گلوی بچه را میگیرد. چشم باز میکند بالاخره عزیز دل داییاش! ب*غ*لش میکنم آنقدر
ریز است که از گرفتنش هراس دارم! روشنک دگمه لباسش را میبندد و بلند میشود.
- من برم کمک مامان! لباساتو دربیار نگار جون… محمد رفته!
-چشم. ممنون!
باران را روی تخت میگذارم. مانتو شالم را درمیآورم. موهایم را یکبار باز و بسته میکنم. بازهم موهایم را فر کردهام، از زیر زبان رهام کشیدهام. میگوید موهای فرم را دوست دارد! لباس آستینبلندی به تن دارم. باران را ب*غ*ل میگیرم میخواهم بیرون بروم که در اتاق باز میشود… رهام با دیدنم ابرو بالا میاندازد:
- کجا؟
لبخند میزنم. دستبهسینه به در تکیه میدهد:
- بهت میادا!
با صدا میخندم. وای که آرزویم میشود، اگر یکبار بچهی رهام را ب*غ*ل بگیرم!
- چیه خوشت اومد؟ میخوای همین امشب دستبهکارشیم؟
قلبم میافتد. حرفش زیادی برای این رهام بودن سنگین است. ابرو بالا میاندازم:
romangram.com | @romangram_com