#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_151


رهام همچنان که می‌ب*و*سدش روشنک را کنار میزند:

- برو اونور ببینم.

خنده‌ام می‌گیرد… مرد من دلقکی ست برای خودش. روشنک بال‌بال میزند که دست بچه را بب*و*س و پوستش حساس است و از این حرف‌ها. با خنده بازوی رهام را می‌گیرم:

- ولش کن دیگه رهام. داره حرص میخوره مادرش…

رهام می‌خندد. بلند می‌شود. انگشت نشانه‌اش را به کتف روشنک میزند:

- فقط به خاطر نگارا.

روشنک می‌خندد و بیرونش می‌کند. بچه گریه می‌کند. سریع ب*غ*لش می‌کند و سینه‌اش را دردهانش می‌گذارد. کنارش می‌نشینم… گونه‌اش را نوازش می‌کنم!

- چقدر خوشگلِ!

- ایشالا که خوش سیرتم باشه!

لبخند می‌زنم… رهام. ذهنیات رهام. صدایش در سرم می‌پیچد:

“همون طور که سایز سی… و قوس کمر و رنگ لباتون برام فرقی نداره!”

لبخندم پر رنگ تر می‌شود.

روشنک ب*و*سه‌ای به دستان کودکش می‌نشاند و می‌گوید:

- بدبختی قیافه‌اش هم به اون دایی‌اش رفته!

دلم برای دایی این کودک هم ضعف می‌رود! “من یه آدم کاملا درون گرام؛ و شرط اینکه کسی من و با تمام اخلاق سگیم تحمل کنه اینه که. باطن شیشه‌ای داشته باشه.” چرا این‌قدر دیر به زندگی‌ام پا گذاشتی؟ بیست‌ونه سال انتظار زیاد نبود؟

بعد از یک سکوت طولانی می‌گوید:

- از رهام راضی؟

لبخند می‌زنم:

- خیلی… خیلی خوبه…


romangram.com | @romangram_com