#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_150
میدانم از نوزاد روشنک میگوید… متعجبم از رفتارش. حرف زدنش… همهچیزش در این خانه معمولی و زیبا متفاوت است! روشنک سینی چای را روی میز میگذارد و با لبخند میگوید:
- آروم رهام. بچهام خوابه.
بلند میشود:
- برو بابا. بعد عمری داییش میخواد ببیندش واسه من گرفته خوابیده؟
روشنک صدا میزند:
- جون رادین بیدارش نکن به زور خوابوندمش.
رهام در اتاق را باز میکند و از همانجا میگوید:
- به من چه.
روشنک سری تکان میدهد و لبخند میزند. کنارم مینشیند! هیکل بینقص و زیبایی دارد…
شومیز سادهی یقهمردانه سرمهای با یک جین ساده به تن دارد. کنارم مینشیند.
لبخند میزند:
- خوش اومدین. میدونی ما از کی تاحالا داریم دل دل میکنیم واسه دیدن شما.
جواب لبخندش را به همان عمق میدهم:
- ممنونم… شما لطف دارین.
دستم را میگیرد. آرام میگوید:
- بیا بریم تو اتاق لباستو عوض کن محمد الان میره!
لبخندی میزنم و بلند میشوم!
رهام کنار نوزاد کوچک روشنک دراز کشیده و بیمهابا میب*و*سدش. روشنک ضربهای به کتفش
میزند:
- بچهامو ب*و*س نکن با اون ریشات!
romangram.com | @romangram_com