#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_149


- خوبی دختر جان؟

پلک روی هم می‌گذارم:

- ممنونم. مرسی. شما خوب هستین؟

- اگر رهام حالمونو بپرسه!

لبخند می‌زنم. رهام و روشنک بعد از یک سلام و علیک طولانی به من هم مجال میدهند!

به شدت صمیمانه رفتار می‌کند و این دلم را بیشتر از قبل قرص می‌کند.

- خوبی عزیزم؟

در آ*غ*و*شش فرو می‌روم… بوی مادرش را می‌دهد! نگاهم می‌کند با لبخند عمیق… نگاهش می‌کنم با لبخندی عمیق‌تر. به شدت زیباست. از من هم… از رهام هم! صورتی گرد و پوستی روشن. چشمان طوسی درشت و بینی قلمی سربالا. وقتی می‌خندد چشمانش هم می‌خندد و چینی روی

بینی‌اش می‌افتد! داخل می‌رویم. پدر ما را می‌بیند بلند می‌شود… ابهت عجیبی دارد برای خود. رهام پدرش را ب*غ*ل می‌کند. چهره‌اش با رهام مو نمی‌زند…

تنها کمی پیرتر است!

جلو می‌روم. آرام لبخند می‌زنم:

- سلام…

سر تکان می‌دهد… نه لبخندی نه اخمی. طولانی نگاهم می‌کند… دستش را درازمی‌کند. دستم را در دستانش می‌گذارم… فشار خفیفی می‌دهد.

- خوبی بابا؟

دلم زنده می‌شود… همین یک جمله کافی بود تا سکوت بشکند و همه لبخند بزنند!

- ممنونم…

با شوهر روشنک سالم و احوالپرسی مختصری می‌کنم و می‌نشینیم. رهام روبه رویم می‌نشیند. لبخند میزند.

داد میزند:

- روشنک! این بی‌شرف کو پس؟ دلم براش ضعف میره.


romangram.com | @romangram_com