#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_147
- ببخشید؛ اما… فکر میکنم کار درستی کردم بهت گفتم. من. من واقعاً دلیل رفتارای
یغمارو نمیدونم! نمیفهممش!
سر تکان میدهد:
- عیبی نداره… تو دیگه پیگیر نباش. جوابشو نده! باهاش حرف میزنم!
سر تکان میدهم. دوباره دستش را میکشم:
- دعوا نکنی یه وقت باهاش.
- من بچهام؟
- نه خب…
- خب نداره. بیا بریم…
نه. تازه میفهمم عصبانیست؛ اما بروز نمیدهد… بی خودی مرا زجر نمیدهد و سینه چاک و داد کش نیست! خودم را بهش می رسانم و دستش را میگیرم. وقتی به دوستانش میرسیم لبخند
میزند و این آرامش درونیاش است که مرا دیوانۀ خود کرده! کمی می نشینیم… هر چه منتظر میشوم رهام با یغما حرفی نمیزند… یک ربع بعد ندای رفتن سر میدهد… بلند میشویم… کیفم را دست میگیرم و کت تک اسپرت رهام را هم دست دیگرم! دست رادین را میگیرم… یغما سمتمان میآید. رهام بیهیچ غرض و نگاه خلافی دست میدهد:
- ایشالا سال خوبی داشته باشی یغما جان… ما دیگه بریم… دستت درد نکنه!
یغما نگاهم میکند:
- چرا اینقدر زود؟ تو که هرسال شام می مونی.
رهام لبخند الکی میزند:
- امسال فرق داره. خانومم باهامه!
قلبم میریزد. یغما هم لبخند الکی میزند و ابرو بالا میاندازد. مثل دو ببر نر تیز بهم نگاه میکنند و این لبخند مسخره از لبهایشان پاک نمیشود. رهام میایستد تا کفشم را بپوشم. دستم را میگیرد… یغما سر تکان میدهد:
- زحمت کشیدی نگار خانوم.
سر تکان میدهم و بیحرف با رهام از در خارج میشویم. در سکوت سرد ماشین نشستهایم. رادین هی حرف میزند و میخواهد ما بخندیم؛ اما نه این سکوت شکسته نمیشود.
romangram.com | @romangram_com