#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_146
با هم به سمت اتاق یغما میرویم. از کنار یغما که رد میشویم. این بار واقعاً التماس چشمهایش را میبینم؛ اما کمی دلسنگ بودن هم خوب است! رو به رویش میایستم… این پا و اون پا میکنم.
- چی شده نگار؟
نگاهش میکنم:
- میدونی… رهام!
- نه نمیدونم… بگو!
نفس عمیقی میکشم:
- یغما یه چند وقته به من اس ام اس میده!
سریع نگاهش میکنم. تا عکسالعملش را ببینم. نه عصبانی است. نه ناراحت. هیچ… تنها به دستانم خیره شده است… با لحن غریبی میگوید:
- چی میگه؟
- هیچی… درواقع. مثلاً متن میده. سال نورو تبریک میگه! گاهی اوقات حالمو می پرسه…
ولی…
نگاهم میکند:
- همین؟
- آره؛ اما… من! حس بدی ندارما؛ اما خب لزومی نداره به من پیام بده… درست
نمیگم؟
سر تکان میدهد. حرفی نمیزند… میخواهد برود. میخواهد همینگونه کوتاه و مختصر برود
که بازویش را میگیرم:
- رهام. ناراحت شدی؟
نگاهم میکند:
- خوشحال باشم؟
romangram.com | @romangram_com