#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_145


- من بچه‌ام. میدونم… حالام میخوام برم به بزرگترم بگم!

صدایش را بالا می‌برد. به دوروبر نگاهی می‌اندازم… جز دو سه نفر کسی حواسش به ما نیست!

- بس کن لعنتی. چرا این‌قدر با من بازی می‌کنی؟

خنده‌ام می‌گیرد:

- هه… بازی؟ بازی کدومه؟ تو خودت خودتو بی‌خود و بی‌جهت سرگرم کردی!

- نگار.

کلافه ادامه می‌دهد:

- باشه… دیگه نگاهت نمی‌کنم. دیگه… دیگه سعی می‌کنم جلو راهت نباشم؛ اما… حداقل

وقتی بهت مسیج میدم جواب بده!

توقع زیادیه؟

- هه… هرچقدر فکر می‌کنم دلیل این کاراتو نمی‌فهمم! و به خاطر همین ندونستنه که باید به رهام بگم!

داد میزند:

- خیلی نامردی به خدا…

سریع به اطراف نگاه می‌اندازم ازش دور می‌شوم. رهام را میابم… از همان دور اشاره می‌کنم که بیاید. سیب را توی بشقاب می‌گذارد و به سمتم می‌آید:

- جانم.

تنم می‌لرزد.

- یه لحظه میای تو اتاق؟

- چی شده؟

- یه لحظه بیا.


romangram.com | @romangram_com