#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_143
- چرا نمیری تو جمع… یه کم اجتماعی باش.
چه بد موقعی از من میخواهد که گرم بگیرم. وقتی هنوز از حرفهای یغما داغم و سردرگم!
- آخه… کسی رو نمیشناسم.
دستم را میگیرد. به سمت زن و مردی میرویم که بچه کوچکی دارند! مرد برای رهام بلند میشود. دست میدهد… رهام که مرا معرفی میکند زن هم بلند میشود!
اسمش نرگس است. تپلمپل و بانمک است. شکمش کمی برآمده و هر وقت میخندد چالهای عمیقی در دو طرف صورتش نمایان میشود! بچه گریه میکند و نرگس کلافه هی به شوهر بختبرگشتهاش پاسش میدهد! خندهام میگیرد و اضطراب لحظهای پیش را از یاد میبرم! کنارش مینشینم. حرف میزند. از خودش از آشناییاش با شوهرش. از ازدواجش. حتی از بچهای که درراه دارند! خیلی تند حرف میزند… جوری که تعداد کثیری از حرفهایش را نمیفهمم. تازه این لهجه و این سرعت کلام نشان میدهد که اهل شمال کشور است! سر میچرخانم با خنده. دوباره این یغمای لعنتی نگاهم میکند و با دیدنم عامدانه لبخند آرامی میزند. چشمانش حالت عجیبی دارد… نمیخواهم بگویم التماس و این حرفها؛ اما… خواهش عجیبی در نگاهش موج میزند. نگاه میگیرم و با تشویش به صحبتهای نرگس گوش میدهم! من هیچوقت نمیتوانم آدمی مثل او باشم؛ که تا گوشی برای شنیدن پیدا کردم تمام زندگی را در دایره سمعیاش بریزم! نمیتوانم حرفی از خودم بزنم و شاید این نشان دهنده آنرمال بودن من است!
اما خب… نمیتوانم دیگر… این هم نوعی عدم برقراری ارتباط و تعامل اجتماعی ست! و شاید به خاطر اینکه زیاد با اطرافم برخورد ندارم نمیتوانم رفتارشان را هم هضم کنم!
نرگس عذرخواهی میکند و به اتاقی میرود تا بچهاش را عوض کند. نفس راحتی میکشم و چشم میچرخانم! رادین بازی نمیکند تنها بین دعوای بچهها وساطت میکند و همین مرا به خنده میاندازد!
این دیگر کیست؟
دنبال رهام میگردم.
- دنبال رهامی؟
نفسم را فوت میکنم… چشمانم را کلافه روی هم میگذارم و برمیگردم:
- بله دنبال رهامم.
بلند میشوم. میخواهم دور شوم که این بار آستین لباسم را میکشد.
- ولم کن!
- نگار. چرا اینجوری میکنی با من؟ بابا من فقط میخوام باهات حرف بزنم… چرا این مدلی رفتار میکنی؟
- من نمیخوام حرف بزنم. اصلا…اصلا حرفی نیست که بخواد زده بشه!
با لحن ملایمی میگوید:
- چرا پیامامو جواب نمیدی؟
کلافهام… کلافه… رهام کدام گوری هستی؟
romangram.com | @romangram_com