#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_142
- خوبی؟
دلم میخواهد سرش داد بزنم. داد بزنم که تو خودت مسبب این دلآشوبهای!
چیزی نمیگویم؛ اما خب ادب حکم میکند که جوابش را بدهم… غیر از آن ما مهمان خانهاش هستیم!
- ممنونم…
سریع از کنارش رد میشوم که مانتوام را میکشد. عصبیام میکند. در شلوغی دنبال رهامم که یک وقت نبینت مان!
ابرو در هم میکشم:
- چیکار میکنی؟ از من چی میخوای هان؟
- آروم باش… آروم. من از تو چیزی نمیخوام.
- پس دست از سرم بردارد!
- من که کاری باهات ندارم نگار. خودت ببین. من اذیتت میکنم؟ آره؟ فقط زنگ زدم سال
نو رو بهت تبریک گفتم… حالا ازت پرسیدم خوبی. تو چرا اینقدر همهچیزو بزرگ میکنی؟
- من خر نیستم آقا یغما. بزرگ هست. پس اینقدر به من گیر نده!
برمیگردم. بلند میگوید:
- اگه می تونستم همین کارو میکردم!
قلبم میزند تند و تند. با آن صدای آهنگ و شلوغی فکر نمیکنم عدهای زیادی صدایش را شنیده باشند! به رهامم پناه میبرم. لبخند میزند و کنارش مینشینم!
سرم را به پشتی مبل تکیه میدهم.
- چیزی شده؟
نه. نه… دیگر چیزی نیست… تو صدایت خودِ خودِ آرامش است!
نگاهش میکنم. لبخند میزنم:
- نه عزیزم… نه!
romangram.com | @romangram_com