#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_141


گوشی را قطع می‌کنم! باید به رهام بگویم… می‌ترسم برای خودم دردسر شود!

با لبخند ساختگی به رهام پناه می‌آورم. رادین را می‌ب*و*سم. ب*غ*لش می‌کنم و اوهم مثل یک بچه گربه خودش را به من می مالد؛ اما من همچنان مثل یک مادر مضطرب دست به سر و گوشش می‌کشم. رهام جعبه کوچک مخملی را به دستم می‌دهد… می‌دهد و قلب من است که از کار میافتد! مگر خرم که ندانم قرار است چه بکند؟ مگر خرم که ندانم این جعبه مخملین یشمی در دلش چیست؟

چشمانم را طولانی روی هم می‌گذارم.

- بگیرش نگارم.

نگارم… نگارم. دلم می‌میرد! رادین می‌خندد. رهام ضربه‌ای به پایش میزند که خنده‌اش را تشدیدمی‌کند. خودم هم می‌خندم… “مرد! با تو نمی‌شود یک عاشقانه آرام داشت”

درش را باز می‌کنم. یک حلقه ساده… یا یک ردیف نگین ساده‌تر در جعبه خودنمایی می‌کند. شیک است و این سادگی شکیل‌ترش کرده! حلقه را آرام در دست می‌کنم! دستانم را عقب می‌گیرم و نگاهش می‌کنم! رهام دستم را می‌گیرد. توقع یک صحنه رمانتیک و عاشقانه مثل ب*و*سیدن دستم. همانند همه رمان‌ها دارم؛ اما رهام همیشه متفاوت است! دستم را روی رانش می‌گذارد و فشار می‌دهد. نگاه دقیق‌تری به دست چپش می‌اندازم. او هم ست مردانه حلقه را دست کرده! می‌خواهم از خوشی فریاد بزنم. می‌شود؟ می‌شود داد بزنم و بگویم چقدر دوستت دارم؟ می‌شود داد بزنم و بگویم چقدر برایم عزیزی؟ در آ*غ*و*شش پنهان می‌شوم… رادین با خنده و دادوبیداد به سمت اتاقش می‌دود!

گردنش را می‌ب*و*سم:

- تو برای من چی هستی؟

فشارم می‌دهد.”و کاش این آخرین بار نباشد! حداقل یکی مانده به آخر باشد” در ماشین می نشینیم. رهام با مادرش صحبت می‌کند. صدایش را از آن‌سوی خط می‌شنوم. رهام می‌خواهد گوشی را به من بدهد که مقابله می‌کنم و با خنده می‌گویم:

- تو رو خدا رهام. خجالت می‌کشم!

به اطراف نگاه می‌کنم!

مسیر را که دنبال می‌کنم می‌فهمم که می‌خواهیم به خانه یغما برویم!

غصه‌ام می‌گیرد…

- رهام. نمیشه نریم حالا؟

- یعنی چی؟ همه بچه‌ها هرسال خونه یغما جمعن!

دلم آرام‌تر می‌شود وقتی تنها نیستیم راحت‌تر می‌توانم از زیر نگاه‌های خیره‌اش در روم!

رادین زیادی خوشحال است… رهام عیدی‌اش را که داد در هوا بود! پیاده می‌شویم و دم خانه یغما لبالب از ماشین است! دستم را دور بازویش حلقه می‌کنم و رادین کنارم دستم را می‌گیرد! دلشوره تمام وجودم را در برمی‌گیرد! اتفاقی نیفتاده؛ اما… دلم میسوزد!

از در که وارد می‌شویم یغما سریع به سمتمان می‌آید. از همان سلام علیک اول نگاهش خوار می‌شود در چشمم!

با رهام دست می‌دهد. رادین را ب*غ*ل می‌کند. رادین به سمت دوستانش می‌رود و رهام هم با مردها دست می‌دهد. یغما لبخند آرامی میزند. موهایش را از صورتش کنار میزند و آرام می‌گوید:


romangram.com | @romangram_com