#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_139


- دیوونه ای به خدا. دیوونه ای!

رهام هیچ‌وقت علاقه خاصی به زمان سال تحویل و نوروز و این حرف‌ها نداشت و حالا هم ندارد. همان‌طور که به تولد و سورپرایز شدن معتقد نیست! قرار است بعد از تحویل سال سه‌تایی به دیدن دوستان رهام برویم؛ و بعدازآن. من برای اولین بار می‌خواهم به شیراز بروم و این شیراز با همه این سفرها فرق دارد! می‌خواهم مادر و پدر رهام… حتی روشنکی که برای تحویل سال برمی‌گردد را ببینم! نمی‌دانم چگونه باید در مقابلشان حاضر شوم؛ اما هر وقت یاد آن لحظات می‌افتم چیزی در درونم خالی می‌شود!

دست رهام را می‌گیرم. خودم را در آینه فیروزه ای رنگ سفره هفت سین دید می‌زنم!

رژ آجری ملایمی روی لب‌هایم… رژگونه ملایم‌تر و چشمانی که دیگر هیچ‌وقت سیاهشان نمی‌کنم! و چقدر حس می‌کنم این‌گونه زیباترم. لباسم را با رهام ست کرده‌ام! و چقدر از این هماهنگی دلپذیر ل*ذ*ت می‌برم! رادین با ماهی درون تنگ بازی می‌کند. رهام کمی راه می‌رود… کمی می‌نشیند. قرار ندارد خلاصه! من؛ اما آرام نشسته و با یک لبخند مطمئن به دو عزیز این روزهایم نگاه می‌کنم! روبه روی رهام می‌ایستم…

- چیه چرا این‌قدر کلافه‌ای؟

- هیچی… چیزی نیست!

لبخند می‌زنم. لباسش را مرتب می‌کنم. برس را از اتاق می‌آورم و موهایش را برس می‌کشم. با هر حرکت برس دستم را هم‌روی مویش تاب می‌دهم! چقدر مدل مردانه موهایش را دوست دارم! نگاهش می‌کنم. نگاهم می‌کند. بی‌حرف کلیپسم را درمی‌آورد:

- این جورری بیشتر دوست دارم!

لبخند می‌زنم. هر جور که تو دوست داری! می‌خواهم برگردم که مچ دستم را می‌کشد و در آ*غ*و*شش جای می‌گیرم “و کاش باور اینکه این از آخرین آ*غ*و*ش‌هاست برایم این‌قدر دشوار نبود!” نگاهی به رادین می‌اندازد که به ما خیره شده. پشت ستون قایم می‌شویم. برای اولین بار بی‌قراری‌اش را برای یک احساس خوب می‌بینم! خودش فاصله را می‌شکند. داغ که می‌شوم سال هم تحویل می‌شود و چقدر دلم می‌خواهد این لحظه‌های خوب و این صدای زیبای اذان تمام نشود و این یعنی چقدر بیزارم از لحظه‌هایی که شمارش معکوس باهم بودنمان را در سرم می‌کوبد!

با محبت نگاهم می‌کند:

- سال نو مبارک!

با لبخند می‌گویم:

- سال نو یعنی تو!

صدای زنگ موبایلم مرا از خلسه چشمان رهام بیرون می‌کشد! شماره را می‌بینم.

یغماست… او می‌داند من و رهام کنار همیم. برای چه این‌قدر بی‌پروا و بی‌ترس به موبایل من زنگ میزند. رهام کنار رادین می‌رود… همدیگر را می‌ب*و*سند. می‌ترسم؛ اما جواب می‌دهم:

- بفرمایید؟

جوابی نمی‌آید:

- بله؟

- عیدت مبارک.


romangram.com | @romangram_com