#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_136
- تمومش میکنیم. باهم این گرفتاری رو رفع میکنیم، باهم این گره و باز میکنیم.
نگاهش میکنم. نمیدانم رنگ قدردانی نگاهم را میفهمد یا نه!
میخندد:
- باشه جلوی خودتو بگیر. حرف نزن… مشکلی نیست!
میخندم.
سرش را کنار سرم میگذارد؛ اما نمیبینمش. نفسهایش را میشنوم:
- تو بخوای پسم بزنی… من دیگه نمیذارم، دیگه نمیذارم!
چشمانم را میبندم. قطره اشک میچکد… دستش را فشار میدهم و این یعنی یک دنیا خوشحالم… خوشحالم که دیگر مرا بهحکم خودخواهیات دار نمیزنی. گردنش را میب*و*سم. آرام میگویم:
- مرسی که هستی!
روزها میگذرند، میگذرند و رهام هرروز برای من عزیز و عزیزتر میشود! حالم خوب است. به قول خسرو شکیبایی حال همه ما خوب است! اما این بار تو باور کن… روزهایمان خوب میگذرند. همهچیز خوب است و چقدر از گرمای گرم زندگی ل*ذ*ت میبرم! رهام کمکم سر صحبتهای جدی را بازمیکند… نمنم و من دیوانه این تکههای آبدارشم! هنوز هم به دکتر مراجعه میکنیم و رهام به طور معجزهآسایی تغییر کرده است. تغییری که من دوست دارم. تغیر کردهام.تغییری که دوست دارد! رادین هم عجیبوغریبتر دل به من بسته و من هم زودبهزود هوایش را میکنم! از آن شب به بعد، از همان شبی که لباسخواب اهداییاش دلم را لرزاند امیدوارترم. اینکه دیگر مرا برای نصفه شبهای آرام نمیخواهد! مرا برای شبهای بیبازگشت میخواهد و این حس مرا دیوانه میکند.
هنوزم هم به پژوهش سرا میروم و پس از برگشت به کانون میروم دنبالش و اکثرا نهارها را دوتایی در خانه من میخوریم. رهام غروبها دنبالش میآید و اکثرا در سرمای دلچسب برای وداع بازم*س*تان در تراس مینشینیم… من قهوه میخورم، رهام چای، رهام گرم است و من از گرمای آ*غ*و*ش او گرم میشوم! یغما پیام میدهد. جواب نمیگیرد، پیامهایش حس بدی را برایم تداعی نمیکند. قصدش را هنوز نمیفهمم، در جمعها زیاد نگاهم میکند و هنوز هم نمیفهمم این نگاههای خیرهای که دزدکی میدزددشان یعنی چه؟
واقعاً بیشتر شبها به این قضیه و ابعاد مختلفش فکر میکنم؛ هیچ دلیلی برای رفتارش در واقع هیچ دلیل موجهی برای رفتارش پیدا نمیکنم، نمیتواند علاقه باشد. نمیشود که باشد!
خلاصه که فکرم را به خودش مشغول کرده. متنهای پیامش جالب است و دوست دارم که بخوانمشان و از این بازیهای بیجواب خوشم میآید! از خودم و رفتارم هم شگفتزدهام. راستش را بخواهی ل*ذ*ت هم میبرم! اینکه دیگر حسابشدهتر رفتار میکنم… همینکه برای یک ب*و*سه بر گونه زبرش هم فکر موقعیت را میکنم برای خودم و احساسم عجیب است. راستی دیروز برای خانم اشراقی هدیه کوچکی خریدم! قبول نمیکرد؛ من؛ اما دلم میخواست که از من یادگاری داشته باشد! در تراس نشستهایم. به عاشقانه این فصل سرد فکر میکنم. از اینکه پاییز آمد و عشق هم آورد. زم*س*تان آورد عشقم را مسجل کرد.
بهار میخواهد برایم چه ارمغانی بیاورد؟!
رهام قهوه ام را از دستم میگیرد. نگاهش میکنم. فنجان را بالا میگیرد:
- یه کم.
میخندم. عادت کرده است، او هم دیگر خودش را بهزحمت میاندازد تا اجازه بگیرد. میدانم برایش سخت است… میدانم؛ اما سعی میکند! میخورد و چقدر ل*ذ*ت میبرم از این نزدیک بودنها، من هم چاییاش را برمیدارم! فاصلمان را یک صندلی کم میکند. به شب و چراغهای ریز روشن چشم دوختهام و این عظمت رهام است که مرا اینقدر بزرگ کرده، این مرد مرا کامل میکند، میکند زن… یک قدم سمت تو برداشتن. یک صندلی نزدیکتر به تو نشستن، یک نفس بیشتر هوای تو را به ریهها کشیدن.
خوشبختی کوچکترین لحظههای حضور توست. (مرکبیان)
او یک صندلی نزدیک شد من قدم بعدی را برمیدارم. یک معامله پایاپای، یک دوست داشتن دو طرفه! دستش را میگیرم روی قلبم میگذارم! نگاهم میکند، آرام زمزمه میکنم:
- حالم خیلی خوبه
romangram.com | @romangram_com