#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_135


می‌خندد. تک خنده‌ای مردانه، باخشم قشنگی می‌خواباندم. می‌خندم. رویم خیز برمی‌دارد:

- زبون درآوردی.

به خدا که نمی‌خواستم بخندم!

آرنجش را کنار صورتم تکیه می‌دهد. نگاهم می‌کند. جدی‌تر… زیباتر… دلخواهانه‌تر.

شیطانی‌تر.

- از سوغاتی‌ات خوشت اومد؟

گرم می‌شوم. با لبخند کمرنگی می‌گویم:

- خیلی قشنگ بود. ممنون!

سر کج می‌کند:

- همین؟

نگاهش می‌کنم. نفسم را فوت می‌کنم از گرمای حضورش. درمانده در دل می‌گویم:

تو چقدر شیطنت داری و من نمی‌دانستم… تو چقدر شیرین بودی و این نگار تلخ از تو

بی‌خبری بود!

شانه بالا می‌اندازم:

- دیگه باید چی بگم؟

- نباید بگی.

می‌خواهم بزنمش کنار، بگویم تو را به خدا این بازی را تمام کن، من احساسم دست خودم

نیست… می‌فهمی؟ اما نمی‌گویم. نمی‌زنم… صورتم را برمی‌گردانم. به تلویزیون خیره می‌شوم. به نیم‌رخم چشم می‌دوزد، نفسش را روی صورتم می‌ریزد؛ کاش این‌قدر مرا دیوانه، این‌قدر مرا لیلی نکنی! بینی‌اش را روی گونه‌ام می‌گذارد. قلبم می‌ترکد. نگاهش نمی‌کنم هنوز، دستم را در دستش می‌گیرد! گونه‌ام را می‌ب*و*سد! خنده‌دار نیست؛ اما می‌خندم. به نرمش رهام، به ‌خوبی‌اش، به تغییرش، به همه‌چیز می‌خندم!

چشمانش را می‌بندد، آرام زمزمه می‌کند:


romangram.com | @romangram_com