#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_131


***

می‌خواهد بیاید دنبالم؛ اما مخالفت می‌کنم و خودم با ماشین می‌روم! در لابی مرکز مشاوره نشسته‌ام که قد رعنای مردم پیدا می‌شود! چرا هر بار. چرا هر دفعه… چرا هر زمانی که می‌بینمت این ریزشی که نامش را عشق گذاشته‌ام از بین نمی‌رود… چرا؟ این یعنی تکرار مکرر عشق؟ ناخودآگاه بلند می‌شوم… می‌خواهم این لبخند لعنتی را قایم کنم؛ اما نمی‌دانم چقدر موفقم!

- سلام.

سلام می‌دهد. بی‌حرف راه می‌افتیم سمت آسانسور! این‌یک تکنولوژی دل‌چسب است. اینکه در یک اتاقک تنگ چیک در چیک عشقت با بوی دیوانه کننده ادکلنش در نگاهش گم شوی! پیاده می‌شویم! یک ربع بعد درست مقابل خانم اشراقی روی مبل‌های تکی بنفشش نشسته‌ایم! لبخند میزند. عینکش را جا به جا می‌کند. با رهام کمی حرف میزند… سؤالات کلیدی می‌پرسد! به لبخندهایش پاسخ می‌دهم! رهام جدی‌تر از همیشه شده! و این نشان می‌دهد که هنوز از ته دل برای اینجا امدن راضی نیست!

- خب آقای آذر شروع کنید.

- چی باید بگم؟

- دلیل اینجا بودنتونو!

محکم نگاهم می‌کند:

- والا نگار گفت که وقت گرفته… گفت که یه مشکلاتی رو باید حل کنیم… من مشکلی

نمی‌بینم! جز تغییرات عجیبی که نگار کرده!

اشراقی لبخند میزند:

- نگار جان میشه چند لحظه تنهامون بذاری؟

سر تکان می‌دهم و با دلخوری بیرون می‌روم. غر می‌زنم. من دلم می‌خواست حرف‌هایش را می‌شنیدم. می‌فهمیدم! قرارمان جدا نبود! اگر منشی اینجا نبود قطعاً تا الان سرم را به در می‌چسباندم و می‌شنیدم! روی مبل می‌نشینم. بلند می‌شوم! راه می‌روم. نمی‌دانم چرا اضطراب گرفته‌ام. بیخود و بی‌جهت… نگاهی به ساعت می‌اندازم. چهل‌وپنج دقیقه ست که رهام داخل است و من اینجا علاف سنگ‌های کف مطب را می شمرم! در اتاق باز می‌شود… بلند می‌شوم! به چهره رهام دقیق می‌شوم… صورتش هیچ تغییری نکرده. نه ناراحت است… نه دلخور… نه شاد!

نفس راحتی می‌کشم. آرام می‌گوید:

- برو تو!

لبخندی می‌زنم و داخل می‌شوم!

از همان لحظه ای که می‌نشینم شروع می‌کند:

- برعکس اون چیزی که می‌گفتی زیادم آدم عجیبی نیست نگار.

نگاهش می‌کنم… من کی گفتم که عجیب است؟ حداقل به او نگفته‌ام!


romangram.com | @romangram_com