#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_130

ناباورانه تکانم می‌دهد:

- نگار… نگار. عوض شدی نگو نه! کدوم احمقی اینارو تو گوشت خونده هان؟

- آره عوض شدم؛ اما کسی که راهنماییم کرده حماقت نکرده! احمقم نیست! رهام من خودمم اگر همین نگار رو میخوای باهام بمون! دست از این رفتارای کهنه بردار. من کنیز تو نیستم و الان عهد قلقلک میرزا نیست. من درس خوندم… کار می‌کنم… آزادم! به من و عقایدم احترام بذار! دروغ نمیگم. غلو نمی‌کنم! آره دوست دارم… عاشقتم و همین اعترافای احمقانه بود که ترو جری کرد! هنوزم دوست دارم از ته قلب… هنوزم با دیدنت و نزدیک شدنت دلم ضعف میره؛ اما یادت نره. فراموشی همین نزدیکیه. من با خودمم درگیرم آقا… اگر بخوای عذابم بدی زجرشو به جون میخرم و راه فراموشی رو پیش می‌گیرم! سخته؛ اما میشه! برای پس فردا وقت مشاوره می‌گیرم! مشکلاتمون اونجوری بهتر حل میشه! رهام از این به بعد هرچی تو بگی نمیشه چشم. گاهی میشه نه! می‌فهمی؟

حرفی ندارد که بزند… کنار می‌روم… قهوه را توی لیوان می‌ریزم و به سالن برمی‌گردم!

روی مبل می‌نشینم و پاروی پا می‌اندازم… تنم از نطق طولانی‌ام می‌لرزد؛ اما به روی مبارک نمی‌آورم! پاکت دسته‌دار مشکی‌رنگی را کنارم می‌گذارد! قهوه را روی دسته چوبی مبل می‌گذارم و نگاهش می‌کنم:

- این چیه؟

ناراحت است و دلخوری از چهره‌اش بیدادمی‌کند! چرا ناراحتش کردم؟ چرا؟ دلم می‌خواهد از دلش دربیاورم… طاقت این‌گونه دیدنش را ندارم؛ اما نمی‌شود… نباید که بشود!

- از کیش آوردم!

برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم… کتش را دستش می‌گیرد، آرام خداحافظی می‌کند!

آرام قلبم زیرورو می‌شود! آرام‌آرام در نگار جدید ته‌نشین می‌شوم!

به پدر زنگ می‌زنم… وجدانم ناراحت است. دلم نمی‌خواهد دلخورش کنم. نمی‌خواهم زجر بکشد؛ اما چه کنم که نمی‌فهمد! نمی‌فهمند! جواب می‌دهد. خجالت در روحیه‌ام نیست و معنایی ندارد؛ اما باز شرمی از دلخوری آخرمان در وجودم وول می‌خورد! قانعش می‌کنم و قانع نمی‌شود… می‌دانم سنتی فکر نمی‌کند… هویتش و اصالتش را ازدست‌داده! ته ته دلش چنان مهم نیست که با که باشم و چه کنم؛ اما نمی‌دانم این دخالت‌های جدید و حساسیت‌های جدیدترش یعنی چه! آخر راضی نمی‌شود؛ اما دیگر دلخور نیست و همین مرا به آرامش می‌رساند! کاش می‌توانستم به خیلی از مسائل بی‌اهمیت باشم؛ کاش می‌شد!

پاکت رهام را باز می‌کنم. جعبه قرمز رنگیست… بازش می‌کنم… بازش می‌کنم و دلم غنج می‌رود. می‌رود و برنمی گردد! تنم می‌لرزد… این کارها چه معنی می‌دهد؟ لباس خواب حریر مشکی رنگی درون جعبه خود نمایی می‌کند! گرم می‌شوم! یاد آن لحظه دلپذیر گرمم نمی‌کند… میسوزاندم! قصدت چیست مرده من؟ این کارها برای چیست؟ این لباس خواب از همه مهمتر همین یک سوغاتی منظوری بیش از یک یادبود دارد! این فقط یک تکه حریر مشکی سوغاتی نیست. این یک دنیا حرف است! لباس خواب را مشت می‌کنم و بو می‌کشم.

زمزمه می‌کنم:

- تو رو به خدا بگو که این یه دنیا حرف یعنی منو جدی‌تر، شرعی‌تر، قانونی‌تر میخوای!

میخوای.

منو میخواد و این حس لعنتی بلاتکلیفی مانع قبول کامل رهام می‌شود! حداقل اگر مشکلی دارم کاش تو همه چی تمام بودی. کاش دردم دو برابر نمیشد، ه*و*س پوشیدنش رهایم نمی‌کند! لباسم را درمی‌آورم و حریر رهام را تن می‌کنم! موهایم را دورم می‌ریزم! روبه روی آینه قدی می ایستم! به نگارِ رهام چشم می‌دوزم. لبم را گاز می‌گیرم! من این‌گونه برای رهام می‌شوم؟ هه… بس کن نگار… تو و حیا؟ درش می‌آورم.

دوباره روی مبل لم می‌دهم! کاری ندارم… هیچ کاری جز بیکاری، هیچ کاری جز فکر کردن به این رهام لعنتی. من چگونه مقابله کردم؟ چگونه در مقابلش ایستادم؟ برای چه این سینه پر از درد را سپر مردم کردم؟ دوربین را برداشتم! دلم برای سفیدی موهایت غنج می‌رود! یکی یکی عکسهارا می‌بینم و

هرکدام آماج یک عمر قربان صدقه‌ی من می‌شوند. ببین با من و درونم چه کرده‌ای که دیگر مجبورم در دل و در خفا به قربانت روم! به‌عکس سه‌تایی‌مان می‌رسم. سه تا عکس پشت سر هم از صورت خودم. پرتره‌هایی از نگار. نام یغما در ذهنم می‌پیچد. قصدت چیست؟ این کارها برای کیست؟

یک ساعت می‌گذرد و من هنوز اینجا نشسته و به‌عکس تکی خودم چشم دوخته‌ام! یک ساعت است که هنوز دلیل رفتارهای یغما را نمی‌فهمم! خودم را به کوچه علی چپ نمی‌زنم. اگر علاقه‌ای هم باشد امکان وجودش نیست! یغما در کل شاید مرا سه بار هم ندیده باشد!

و همین مسئله گیجم می‌کند!

romangram.com | @romangram_com