#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_127
- با دیدنت یه آرامش خاصی بهم دست میده… وقتی تو هستی خوده خودمم… و این حس خیلی خوبیه. به خاطر همین دوست دارم باهام باشی! اگر مشورت بخوای میتونم کمکت کنم؛ و باور کن اگر کاری داشته باشی مضايقه نمیکنم! حالا میشه یه کم نرم بشی؟ بشی خودت؟
ناخودآگاه لبخند میزنم. نرم شوم؟ خودم شوم؟ خوده من نرم است؟ انعطافپذیر؟ میخواهد رابطهمان سالم باشد و من که خودم خدایی از مشکلاتم مشاورهاش باشم؟
- من خودمم!
- باهام راه بیا!
- این حرفا چیه! من خودمم اگر فقط قصد مشاوره و همین رابطه سالم باشه مخالفتی
ندارم!
- J
عکس یه لبخند را میفرستد!
شامی دستوپا میکنم و میز را میچینم! به سالن که برمیگردم دوباره پیام دارم:
- اگه دوست داشته باشی میتونی بیای تو اکیپ ما.
- اکیپتون؟ مگه با فیروزه و رهام اینا نیستین؟
- نه بابا… ما با بچههای دوران دانشکده باهمیم!
متعجبم:
- مگه با رهام تویه دانشگاه نبودین؟
- نه بابا. بهواسطه کار رهام باهم آشنا شدیم!
- آهان!
- J
بازهم لبخند میفرستد. کلاً آدم خندهرویی است! غذایم را میخورم و ظرفها را میشویم. بعد از مدتها تلویزیون را روشن میکنم. راستی میخواستم دیگر پژوهش سرا نروم؛ اما با رفتنم موافقت نکردند… خیلی اصرار کردند و من نمیتوانستم نه بگویم!
بازهم همان مشکل درونی. نه نمیگویم… خب چه کنم؟ در ذاتم نیست! دیگر یغما پیام نمیدهد! و چقدر دلم میخواهد نام رهامم روی صفحه بیفتد! تلویزیون هم حالم را خوش نمیکند… با لپتاپ ور میروم… فیلمهای خارجی قدیمیام را دوره میکنم!
romangram.com | @romangram_com