#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_126
حرف در دهانم می ماند… داغ میشوم. رهام.
یک دقیقه سکوت برای مرگ دلم. همین دل میخواهد تمامش کند. تمامش کند تا زمانی که تکلیف دلهایمان مشخص شود؛ اما مگر قدرتش را دارم… مگر میشود؟ مثل ریسمانی که زندگی ام به تار تارهایش وصل است چنگش میزنم. کاش همیشه باشی و مرا همان نگار بخواهی… بعد از آن ب*و*سه آرامَش فرار کرد. از خانه رفت و مرا با هزاران حس تنها گذاشت! مرا با دوست داشتنش تنها گذاشت! رادین را دیدم. رفتم کانون به دیدنش. نمیدانم چرا روی روبه روشدن با رهام را ندارم! خجالتی در کار نیست؛ اما… نکند بازهم به خاطر این اطاعت بی چون و چرا از من سوء استفاده میکند؟ چرا اینقدر زود عوض شد؟ چرا احساسش را ابراز کرد؟ چرا اصلاً مرا ب*و*سید. این ب*و*سه تحمل یک روز جدایی را هم برای من سخت ترمیکند. کاش بفهمد… من جان! یک چیز میگویم دعوایم نکن؛ اما از روزی که رهام دوباره برگشته حالم بهتر است. دیگر الکی زاری نمیکنم! خودم جان! نمیخواهم بگویم حالم وابسته به اوست؛ اما… شانه هایم خسته پایین میفتد و زمزمه میکنم:
-اما واقعاً حالم وابسته به اونه!
خودم جان! با من مدارا کن. میخواهم این عشق اشتباه و افراطی را متعادل کنم… میخواهم کمی مخالف باشم… کمی داد بزنم… کمی فریاد کنم! صدایم را بالا ببرم! میخواهم کمی خودم نباشم… و قطعا این بهتر از نگاریست که رهام توقع دارد! حداقل کسی میشوم که خودم میخواهم نه رهام! باید سنگهایم را با او وا بکنم… من جان کمکم کن… کمتر بهانه بگیر! کمتر زاری کن! کمتر احساسی شو. کمتر برای مردانگی اش مالش برو. بگذار کمی روبه رویش زن باشم. نگار باشم. بگذار کمی هم سن خودم باشم، بگذار رفتار اشتباهم با تجاربم سنخیت داشته باشد… میشود؟ میشود راحتم بگذاری از بند این هم وابستگی؟ میشود بگذاری بگویم “نه” خواهش میکنم بگذار. بگذار فغان کنم سر کسی که میخواهد از اعتیاد درونی ام سوء استفاده کند! دوباره کنج عزلتم پناه میبرم… به رهام زنگ نمیزنم تا بزند. پیام نمیدهم تا بدهد. سراغ نمیگیرم تا بگیرد! دوشی میگیرم. خانه خیلی وقت است که به تمیزی و انکاردی اوایل نیست… تمیزش میکنم. کفشهایم را تمیز و مرتب دوباره در کمد میگذارم. لباسها را در کاور میچینم و منظم میکنم! روتختی را صاف و آرایش مختصر و کمی هم زینت صورتم میشود! صدای اذان در کوچه میپیچد. پاهایم شل میشود… مینشینم روی تخت! در آینه به خودم خیره میشوم. چرا تا به امروز صدای اذان از مسجد محل شنیده نمیشد؟ هه… نخیر نگار خانوم صدا میامد. همیشه میامد من؛ اما نمیشنیدم! کر بودم… کر!
من نماز نمیخواندم، یکبار برای امتحان. یکبار برای آزمون… یکبار از سر در به دری و ناچاری! این بار چرا دلم میخواهد؟ این بار چرا پا شل کردم؟ افکارم را بهم میریزم.
نه اگر بازهم نماز بخوانم یعنی حرف رهام را به کرسی نشانده ام! من نمیخواهم دیگر به حرفهای زورش بها دهم! میخواهم خودم باش؛ اما… نچ! این منِ سست عنصر نمیتواند به خواسته های نفسش نه بگوید. حداقل هنوز نمیتوانم مقابله کنم!
یواشکی نماز میخوانم. یواشکی چادر نماز را گوله میکنم در کمد. یواشکی آرامش میگیرم! یواشکی زندگی میکنم با چند کلمه عربی! دیگر نمیخوانم چون این نگار آن نگار سابق نیست! گاهی سامتم از این خود درگیری های درونی ام که راه به هیچ جا نمیبرد. هیچ جا!
صدای پیام موبایل بلند میشود. لبخند میزنم. پیام را که باز میکنم اشتیاقم از بین میرود… رهام نیست:
- سلام خوبی؟ یغمام.
تو دیگر بین اینهمه ولوله چه میخواهی؟ چرا اینقدر پیله ای؟
- سلام… ممنون! کاری داشتین؟
- فکر نمیکردم جواب بدی!
کلافهام…
- کاری داشتین؟
- حوصله امو نداری؟
با تاخیر جواب میدهم:
- چرا بفرمایید!
- نگار فکر کن من برادر رهام. خب؟ فقط میخوام باهات حرف بزنم همین!
کمی آرام میگیرم:
- چه حرفی؟
romangram.com | @romangram_com