#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_125
به آ*غ*و*شش نمیروم… چرا او؟ چرا یکبار هم که شده او مرا به آ*غ*و*شش دعوت نمیکند؟ ها؟
لبخند میزند… نزدیک میشود. لبخند نمیزنم… نزدیک نمیشوم! روبهرویم میایستد، دستش را بالا میآورد. چتریام را از روی صورتم کنار میزند… منقلب میشوم. این جنگ عادلانه نیست… من خود بهتنهایی یک لشکر شکستخوردهام! لبخند میزند… چقدر آن اوایل بالبال میزدم برای دیدن یک لحظه از خندههایش!
لبش را حرکت میدهد… آرام:
- خوبی؟
نه خوب نیستم… اصلاً برای چه باید خوب باشم؟
- فکر میکردم برای من که نه… حداقل برای رادین بیای دیدنمون! منتظر بودم.
رهام و انتظار؟ چیزی نمیگویم. میخندد:
- نگار… خوبی؟
- آره خوبم.
بازهم لبخند می زند و درونم را تکان میدهد.
دست میاندازد. کمرم میشود جایگاه دستانش، به خودش فشارم میدهد. اشتیاق در آ*غ*و*ش کشیدن دیوانهام میکند؛ اما فیروزه میگوید… میگوید باید خوددار باشم. این بچگیها با سن من سنخیت ندارد. پیشانیام را میب*و*سد. نگاهم میکند… منتظر است چیزی بگویم؛ اما نمیگویم… خودم هم توقع اینهمه سکوت را ندارم! پیشانیاش را به پیشانیام تکیه میدهد. فشارم میدهد… در چشمانم خیره میشود:
- این یه درده… درده که نمیتونم بفهمم چی به سرت اومده.
بغضم میگیرد. مثل کودکها بغض میکنم… لبم را رویهم میفشارم… گریه نمیکنم… بهاندازه کافی غرورم خورد شده است. گریه نمیکنم! تنها پشت گردنش را چنگ میگیرم… در گلوی احساسم مانده باور کن! فشارم میدهد. دیوانه میشوم… با حرص فشارم میدهد. آهسته زمزمه میکند:
- داری با من چیکار میکنی؟
- من کاری با تو ندارم.
- هه حرفای خنده دار نزن!
چیزی نمیگویم. نفس گرمش را پر فشار روی صورتم پخش میکند… میخواهد بازهم مرا مثل
دم رفتن دست بیاندازد؟
من گول نفسهای عمیقت…
romangram.com | @romangram_com