#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_122
به دستشویی میروم. به آینه نگاه میکنم… رهام تو چطور خودت را نمیبینی؟ چطور اینهمه جذبه را نمیبینی و بازهم خودخواهی و مغرور؟ شالم را روی گردن میاندازم. اینهمه زیبایی مرا به کجا میبرد؟ برای کسی شدم که ظاهرم را آنطور که میخواهم نمیخواهد. رهام، دکتر، فیروزه، دلم. همه اینها در من انقلابی به هم زدهاند که نمیفهمند! خدا… خدا میفهمد؟ میداند؟ اگر میداند باید. باید راهی برویم باز کند… باید مرا بفهمد… باید از بین اینهمه فشار مرا بیرون بکشد؛ پس چرا کاری نمیکند؟ چرا؟ آستینهای مانتوام را بالا میزنم… برای چه؟ برای چه جوابم را کسی ندارد؟ جواب دل بیطاقتم را. خدا دارد؟ خدا میشنود؟ میفهمد؟
مشتی آب به صورتم میزنم. مشتی به راست مشتی به چپ. نوازشی بر فرق سرم. پاهایم را لمس میکنم. اینها را که میفهمد؟ خدا میفهمد؟ بیرون میایم. وقتی دلت گرفته باشد. وقتی تنهایی دیوانهات کند، وقتی قرص قرار راندانی، وقتی قرص قرار را نخوری، میشوی نگار!
نه چادری… نه تکه گلی برای سجده. شالم را مرتب میکنم.”بدش تو” یاد حرفهای رهام… خالیام میکند.
موهایم را میپیچم. آستینم را پایین میدهم. لحظهای با خودم میگویم گور پدر رهام و اجبارهایش. این بار مخفیانه. کسی نفهمد. آرام میخواهم امتحانش کنم. آرامآرام میخواهم آزمایش کنم. نماز به من و احوالم میسازد؟ رهام را آرام میکند. من را چه؟
نمیدانم… نمیدانم. اقامه میبندم. گریه میکنم. میخوانم. زنده میشوم. چند فعل میشود احوالم.
آرام میشوم؟ قرار به وجودم برمیگردد؟ برنمیگردد، برمیگردد. رکوع. سجده، با گریه باطل نمیشود این حرفهایی که پشت سر هم میخوانم؟ مینشینم. نفسم بالا نمیآید. سنگ کف خانه مهرم میشود… همان حجابی که رهام دوستش ندارد میشود چادر نمازم، روی زمین دراز می کشم. می شمرم. یک… دو… سه، آرام شدم؟ نشدم؟
””من با نماز آروم نشدم که بعد از بیست و اندی سال آرامش بخواد با این ذهنیت به من برگرده””
اگر رهام بفهمد چه؟ فکرمیکند از او اطاعت کردهام؛ اما… من از دربهدری. از ازن همه تزلزل به نماز روی آوردم. حالا آرامش دارم؟
خوابم میبرد. آرام میشوم. میبرد خواب مرا!
بیدار که میشوم هوا تاریک است. تمام بدنم درد میکند. انگار خواب بود تمام این چند ساعت… انگار خواب بود وقتیکه از آستین خدا آویزان شده بودم… سوئیچم را برمیدارم با همان ظاهر آشفته به کافی سیاه*و*سفید میروم. همانی که رهام دوست دارد. نه به خاطر او… نه به خاطر علاقه او. فقط جایی برای جلوه تنهایی ندارم. قهوه میآورد. تلخ مینوشم… تماماً روزهایم تلخاند. زهری قهوه را نمیفهمم، بیکاری، بیفکری، احوال خراب مرا به اینجا کشانده؛ اما… بگذار با صدای آهسته اعتراف کنم. همین نمازی که رهام ازش دم میزند بدجوری حالم را جا آورد. آرامم کرد. چه بود نمیدانم؟ که بود نمیدانم؟ برای چه بود هم نمیدانم؛ اما خوب میدانم سکون در وجودم ساکن شده! به رهام نمیگویم. نمیگویم که از روش او برای آرامش استفاده کردهام. نمیگویم تا نگوید “من درست میگفتم” تا فکر نکند به خاطر اجبار او به نماز روی آوردم. واقعاً هم همین است. از روی دربهدری. از بیحسی… از اعصابی که دیگر نمیکشید به خدا پناه بردم!
صدای موبایلم بلند میشود. رهامم… آرام جواب میدهم.
- بله؟
- کجایی؟ چرا خونه نیستی؟ صدا میاد… بیرونی؟ این وقت شب، نگار؟
چشمانم را میبندم.
- سلام.
- سلام… جوابمو بده…
- آره اومدم کافی.
نفسش را فوت میکند:
romangram.com | @romangram_com