#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_121
- هه مرسی… مرسی
- نگار… رهامو ولش کن.
با خشم نگاهش میکنم. این چه میگوید؟ این حرفها یعنی چه؟
- رهام اندازهی تو نیست. مال تو نیست… به هم نمیخورین… برای چی بیخودی خودتو علافش میکنی؟ برای چی خودتو کوچیک میکنی؟ چرا وقتتو با کسی می گذرونی که تغییر نمیکنه.
رو به رویش میایستم. داد میزنم:
- به تو میگن رفیق؟ هه… نه میگن نارفیق… اومدی اینجا داری زیرآب رهام رو میزنی؟
او هم بلند میشود… آرام حرف میزند:
- آروم باش… من زیرآب کسی رو نمیزنم. حرفم اینِ… وقتی کسی عذابت میده… خودتو از بند عذابش آزاد کن.
داد میزنم… بیشتر بلندتر:
- من اسیر نیستم.
- آروم باش نگار. چرا اینجوری شدی؟
گریهام میگیرد:
- برو بیرون.
- باشه چشم… چشم میرم… آروم باش.
- آرومم… برو. برو.
صدای بسته شدن در گریهام را صدادار میکند.
همانجا مینشینم. این چه احوالی است که نصیبم شده؟ خدایا کمکم کن.
بیقرارم… بیتابم… هیچ رهامی آرامم نمیکند. من چم شده است؟ آشکاری درونیام چه بر سرم آورده؟
ساعتها مینشینم و گریه میکنم؛ اما بازهم. دلم آرام نمیشود… نمیشود آرام.
romangram.com | @romangram_com