#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_118

- من پیام میدم. من برای تو با تمام تنفرم نسبت به پیام دادن بازم جوابتو میدم. من برای تو تغییر می‌کنم. تو چرا نمیخوای برای من قدمی برداری؟

خنده‌ام می‌گیرد. هه… احمقانه است:

- حتی اگر از این نظر تغییرم نکنی برام اهمیت نداره. تو تغیر زندگیه منو با یه پیام دادن مقایسه می‌کنی؟ خیلی احمقانه ست!

- تغییر وقتی خوب باشه. برای چی باید پسش بزنی؟

- این جور زندگی برای من خوب نیست. من آدم تعویض و تغییر نیستم… بذار به زندگی عادیم ادامه بدم. تو آزادی‌های زن قبلیتو دیدی و داری منو به محدودیت محکوم می‌کنی. می‌فهمی داری با من و اعتقادم چیکار می‌کنی؟

- تو خوبی. میتونی بهتر از اینم بشی.

- از منِ واقعیم راضی نیستی؟ باشه… تمومش کن.

نمی‌دانم چگونه؛ اما نوشتم… نوشتم و فرستادم…

فیروزه لعنت به تو… نگار لعنت به خودت. لعنت به این عنصر سستت. اگر روبه‌رویم بود تا آخر عمر هم نمی‌توانستم همچین جمله‌ای را به زبان بیاورم؛ اما ” فیروزه تو زیادی کوتاه میای… رهام اینقدم که نشون میده بد نیست. اون داره با عقده زن قبلیش تورو محدود میکنه. احمق تو با اطاعت و سر کج کردن این شرایطو بیشتر براش فراهم می‌کنی. می‌فهمی؟ رهام ازت سوء استفاده می‌کنی. چه حسی بهت میده؟ هان؟ ضعف و بدبختی… نگار تو این‌جوری نبودی…”

دیگر دلم را به دریازده‌ام.دلم را به حادثه نگاه رهام زده‌ام.هرچه باداباد…

- نمیتونم.

دلم به هم می‌ریزد:

- چرا؟

تاخیر جوابش دیوانه‌ام می‌کند؛ اما می‌دهد… بالاخره می‌دهد و قلب مرا هم به بازی می‌گیرد:

- چه بی‌منطق به چشمات میشه عادت کرد.

می‌میرم. می‌میرم و به خدا که زنده شدن کار دل من نیست. رهامم برای من می‌گوید؟ رهام از دوری من با خودش کنار آمده؟ با دوری از من فهمیده که چقدر دوستش دارم و فهمیده که بی من کمه کم‌دلش تنگ می‌شود؟ از بی‌جانی دراز می‌کشم… چه خوب که نیستی. چه خوب نیستی تا حال مسخره‌ام را ببینی؛ یعنی من همین‌گونه بی پروا و عاشقانه زمزمه کردم دوست داشتنش را، این‌قدر راحت اغراق کردم؟ من زودتر از رهام ابراز علاقه کردم؟

رهام در جوابم گفت: ” زوده… خیلی زوده” من می‌توانم بگویم دیر است؟ می‌توانم بگویم باید زودتر می‌گفتی … تا بیشتر از این غرورم را لگدمال نمی‌کردم و تو… خود تو این‌قدر خودخواه نمی‌شدی؟

کاش زودتر می‌گفتی. می‌توانم دل به جمله “هیچ‌وقت دیر نیست” بدهم؟ می‌توانم؟

- باید دروغ بگم که دوست دارم… باید دروغ بگم که دوست ندارم. تو هیچ چیزی رو به موقع نپرسیدی. (سید محمد مرکبیان)

نفس عمیقی می‌کشم. بوی تو می‌آید. بوی تو رهام و من مدام فکر می‌کنم باید در آ*غ*و*ش کشیده شوم و باید مبارزه کنم تا احساسم را ننویسم. ننویسم که: ” خواهش می‌کنم. اگر می‌توانی کمی آ*غ*و*شت را برایم بفرست” این چه حس مسخره ایست؟ اصلاً…اصلاً این عشق چه اکسیر عجیبی است که نبودش بیچاره‌ات می‌کند؟ خسته شده‌ام از گفتن آنچه نمی‌شود گفت… خسته‌ام. من به بی‌سامانی باد. من به سرگردانی ابر می‌مانم. نمی‌دانم چه می‌خواهم و این حس‌های عجیب درست از زمانی آغاز شد که همان مشاور بد خبر، خبر از اختلال درونی‌ام داد. می‌فهمی چه حالی است وقتی تازه خود واقعی‌ات را نشانت می‌دهند؟ میدانی چه حالی است وقتی تازه می‌فهمی دلیل رفتارهای احمقانه و بچه‌گانه‌ات تنها از سر درون داغونت بوده؟

romangram.com | @romangram_com