#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_117


آن که روزگاری پناه و یاورم بود

چگونه آرام شوم با بیست‌وهشت سال ذهنیت غلط. چگونه آرام بگیرم با تغییر تمام این سالها.

رهام نمی‌خواهد من همان من باشم… می‌خواهد کسی باشم که خودش می‌خواهد. نماز زوری و حجاب زوری‌تر به حال من خوش نمی‌آید. اصلاًاصلاً من کجا و اعتقاد کجا؟ بگذار من با همان “تنها خدا” تنها بمانم! می‌گذاری رهام؟

من نمی‌خواهم عوض شوم… نمی‌خواهم تغییر کنم. این نگار همان نگار معتدل و خندان باشد بهتر از نگاری ست که رهام می‌خواهد.

از روزی که حرف زدیم زیاد پیام می‌دهد. زیاد زنگ می‌زند؛ اما جواب نمی‌گیرد.

نمی‌دانم این روحیه‌ی جدید از کجا نشأت می‌گیرد… حرف‌های فیروزه؟

“نگار تو ارزشت خیلی بالاتر از این حرفاست. دوستش داشته باش؛ اما برای بقای زندگیت مقابل زورگویی هاش وایستا… حتی اگر سخته. تو سنی ازت گذشته… باید از همین امروز شروع کنی… اولین قدم رو بردار… نه به جلو… بکش عقب. ببینم چیکار می‌کنی”

چه‌کار دارم که بکنم؟ این‌همه سال به روش خودم پیش رفتم و نتیجه‌ای نگرفتم بگذار یک‌بار به حرف فیروزه گوش کنم! آمادگی هیچ بحثی را ندارم. هیچ بحثی؛ اما حالا.

- رهام من نمیتونم اونی باشم که میخوای.

پیام می‌رود. می‌رود و من دلم هزار راه نرفته را برنمی‌گردد.”اگر دلخور شود و بازهم از آن شرط کذایی چیزی بگوید؟”

سرکوب می‌کنم افکار مسخره‌ام را. بگذار ناراحت شود… بگذارد ناراحت بماند. من بشکنم و نادیده گرفته شوم عیبی ندارد؟ چرا کسی نگران دلهره درونی من نیست؟ چرا کسی دلواپس من نباشد؟ جواب می‌دهد… با تمام تنبلی‌اش برای من جواب می‌دهد:

- اونی که من میخوام چیه؟

این سؤال سؤال من است. دقیقاً از من چه می‌خواهی؟ بت دست سازت را؟

- جوابت دست من نیست؛ پس حرف دل منو بشنو… من خودمم، با همون اعتقاداتی که روز اول برات گفتم. بیست‌وهشت سال نماز نخوندم و بعد از این‌همه سال نمیتونم یه دفعه به خاطر تو بشم سجاده‌نشین. من با نماز آروم نشدم که بعد از بیست و اندی سال آرامش بخواد با این ذهنیت به من برگرده. من به همین آزادی اندکم عادت کردم. نمیتونی خوشی‌ها و علاقه‌مندی‌های یه زنو ازش بگیری. آرایش کردن و لاک زدن و زیبایی ظاهری و خوش تیپ جلوه کردن جزو لاینفک زندگیه منه! اگر منو میخوای همین‌جوری بخواه. اگر دلت برای نگار تنگ‌شده برای همین نگار دل‌تنگ شو. اگر میخوای باهات بمونم. به همین نگار خو بگیر. من همینم. نمیتونم. نمیتونم اونی باشم که تو میخوای.

در دلم آشوبی است. به زور سند را لمس می‌کنم و دلم است که شوریِ احساس غریب پس زدن را لمس می‌کند.

اگر بگوید. به درک که بگوید. بگذار هرچه می‌خواهد بگوید.

میان دل‌آشوبه‌ی بی‌سابقه‌ام لبخند می‌زنم. تو چی شدی نگار؟

همین جمله کافی است تا دوباره به دنیای تزلزل پا بگذارم. از طرفی فرمان‌بردار فیروزه‌ام… از طرفی دلم گواه بد می‌دهد. دکتر چیزی می‌گوید. رهام دستور دیگری صادر می‌کند. تو بگو من بین این‌همه ولوله چگونه احساسم را از زیر دست و پای دیگران جمع کنم؟ چگونه ظرف احساس متلاشی‌ام را از کف همین اتاق‌خواب لعنتی جمع کنم؟ حالم خراب است چون پدری که پسری در لشکر دشمن داشته باشد. غمگینم… چقدر زیبا غم‌انگیزی! جواب می‌دهد.

چرا از جواب‌های رهام می‌ترسم چرا؟


romangram.com | @romangram_com