#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_115
بلند میخندد. قهقهه میزند و تن کمجان مرا میلرزاند:
- دلم برات تنگشده دیوونه.
دیگر نمیلرزم.
خشک میشوم.
رهام دلتنگ من است؟
- پس چرا تو این سه روز اصلاً زنگ نزدی؟
- آهان همینو بگو… دردت همینه خانوم؟
- من دردی ندارم.
- نه جدی جدی یه چیزت میشه.
- آره یه چیزم میشه… کاری نداری؟
- چرا دارم.
- بگو! کار دارم.
میخندد:
- چیکار؟
- همهچیز رو باید برات توضیح بدم؟
- آره!
- نه بایدی در کار نیست! خداحافظ.
اشکم را پاک میکنم و گوشی را کناری پرت میکنم.
حالم از حالا… حالم از احساساتم به هم میخورد، چقدر این روزها بد است!
romangram.com | @romangram_com