#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_113


مثل همیشه! تو چرا تغییر نمی‌کنی؟

دلخور جوابش می‌دهم:

- سلام! چه عجب. هه… یه زنگی… سراغی.

- تو چرا زنگ نزدی؟

حرصم می‌گیرد. می‌گوید چرا زنگ نزدی. دلم می‌خواهد منطقش را با پایم له کنم. کفری

می‌شوم:

- من باید تماس میگرفتم؟ هه… اصلاً تو چرا زنگ نزدی؟

- چته دوباره تو؟

- بعد از سه روز زنگ زدی تازه میگی چته؟

- دوباره داری شروع می‌کنی نگار؟

- آره! دارم شروع می‌کنم و امیدوارم این بار تو تموم کننده باشی…

چیزی نمی‌گوید؛ اما باورم می‌شود که صدای نفس‌هایش مبهوت است. من از خودم هم متعجبم. این‌قدر در این چند روز فکر روی فکر تا کردم و در چمدان ذهنم چپاندم که ناخودآگاه نسبت به رهام حساس شدم! بدبختی زیپش بسته نمی‌شود؛ چون این حس بد بیشتر در من پرورش میابد!

- آروم باش!

متشنجم و او می‌خواهد که آرام باشم… با چه آرام شوم؟ مسکن به دردم نمی‌خورد، مسکن حضور اوست که حالم را جا می‌آورد:

- آرومم…

- نه نیستی.

داد می‌زنم:

- این‌قدر نخواه ذهنیات خودتو به من تلقین کنی!

این بار واقعاً مبهوت می‌شود:


romangram.com | @romangram_com