#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_112
سه روز میگذرد. در تعجبم که چرا زنگ نمیزند. چرا سراغی نمیگیرد. چرا؟ برای چه باید برایش مهم نباشم؟ و چرا باید اینقدر برای منِ احمق مهم باشد… سوئیچم را روی تخت میاندازم. روسری و مانتو و شلوار… همهچیزم را درمیآورم… این سه روز بهاندازهی سه سال فشار را تحمل کردهام… نمیتوانم حرفهای فیروزه را قبول کنم… نمیتوانم این بی تفاوتی رهام را بفهمم! دوش آب را باز میکنم. مثل مجسمهای صامت میایستم… حرفهای دکتر در گوشم زنگ میزند. جلسه اول بود. گفتم. از خودم از احساسم… حدودا نیم ساعت هم با فیروزه صحبت کرد و معتقد بود حقایقی را میگوید که من نمیتوانم ببینمشان!
امروز بداخلاق بودم. بچهها میترسیدند جیک بزنند… زیاد به کارهای پژوهش سرا نمیرسم و تمرکز اوایل را ندارم… دیگر نمیخواهم بروم. به حقوقش هم نیازی ندارم. بهاندازه کافی پسانداز دارم… بهاندازه کافی بابا پول میفرستد! مسخره است نه؟ سه روز میتواند نگار خندان را افسرده کند؟ میتواند؟ نمیدانم این چه بلایی بود که سر دلم آمد… من رهام را از همان اول. از همان کوه رفتنها… از همان دور دیدنها. از همان موقع ها دوست داشتم… دوست داشتن آن زمانم با این زمان زمین و آسمان فرق دارد.
فکر میکردم برای دوستی و کل کل و پوززنی آدم مناسبی است… چون میدیدم خیلی خشک و آرام تکهپرانی میکند و بقیه را کنف. خاص بود و من از این خاص بودنهایش خوشم میآمد؛ اما کاش… کاش هنوز هم فقط خوشم میآمد؛ کاش اینقدر برایم اهمیت نداشت. حرفهایش، رفتارش، نگاهش، نبودنهایش، بودنهایش، سراغ نگرفتنهایش.
از حمام بیرون میآیم، با حوله روی تخت دراز میکشم.
- مشکل شما خیی حادتر از این حرفاست…
- هموابستگی میدونی یعنی؟ یعنی همیشه مراقب دیگران بودن و خودتو نادیده گرفتن…
یعنی همیشه خودتونو مقصر و قربانی میدونید…
- هموابستگی؛ یعنی افراط در روابط عادی. وقتی ما تمام توجه مون رو بیشازاندازه به دنیای خارج از خودمون معطوف میکنیم و تماسمون رو با آنچه در درونمون میگذرد از دست بدیم… زمانی که بیشازحد محبت میکنید، به آدمهای نیازمند آویزان میشیم و بامحبت زیادی اونارو خسته میکنیم و یا اونقدر در خوشحال کردن دیگران تلاش میکنیم که دیگه تحملمونو ندارن. هموابستگی شایعترین نوع اعتیاده، اعتیاد به توجه و مشغولیت به افرادی غیر از خود.
- هموابستگی رو بیماری تلقی میکنن “خود گمگشتگی” این بیماری میتونه زمینهساز مشکلات جسمی روانی و عاطفی بشه؛ اما در مورد شما، اینجوری که میگین کسی تو زندگی شما نبوده و شما طعم دلبستگی رو نچشیدید؛ اما مدتها تشنش بودین. شما زمینهی این بیماری رو داشتین و حالا با وجود این رهام نام بروز پیدا کرده. دوست تون میگفت خیلی بهظاهر تون اهمیت میدین، خیلی براتون مهمه که دیگران شما رو چه جوری می بینن. میفهمید؟ و این یعنی خود گمگشتگی. خیلی از هم وابستهها از رنجی مبهم در عذابن، ارزش چندانی برای خودشون قائل نیستن، احساس خوبی نسبت به خودشون ندارن، دچار خودکمبینی هستن…
و این یعنی چی؟ یعنی تو تمام مدت استرس داری که یه وقت تو رو بد تیپ و شخلته تصور نکنن. خودتو پایین تر از دیگران میبینی و همین باعث شده با تغییرات ظاهری شدید و
مراقبتهای خارجی خودتو همتراز افرادی بکنی که شاید حتی در دنیای واقعی که ازش دوری از تو پایینتر هم باشن! ایثار تا حد شهادت، امتناع از ل*ذ*ت بردن از زندگی، افراط در کار و غرق شدن در مشغله های مختلف به حدی که فرصت زندگی کردن از فرد گرفته میشه…
انباشتن تودههای احساس گ*ن*ا*ه… در شکست هر رابطهای خودتونو مقصر میدونید و با سادگی تمام قدم اول رو برای بهبود رابطه شما هستین که برمیدارید. دودلی و نداشتن اعتمادبهنفس، ادامه دادن روابط تخریبکننده، هموابستگی یعنی عبور از مرزها در روابط میان فردی، وقتی از خط عبور میکنیم و وارد محدوده هم وابستگی میشیم تنها هدف ما رسیدگی به دیگران میشه! اما اون کاری که میکنیم رنج آوره و کارایی نداره، هموابستگی رو ما از افراد اطرافمون وقتی هنوز کوچک هستیم یاد میگیریم. میدونی چند دسته از هم وابسته ها وجود دارن:
مردم راضی کن و خشنود کنندگان-افراد بی کفایت و ناموفق-قربانیان- افراد معتاد-افراد بزرگ منش-کودکان از دست رفته یا گمشده-آدمهای شوخ و یا شازده کوچولو.
و حالا میدونی شما از کدوم دسته هستین؟ مردم راضی کن و خشنود کننده و ترکیبی از افراد ناموفق! حدومرز شخصی ناسالمی دارین، بهجای اینکه به ابراز نیازها و خواستههای طبیعی خودتون بپردازید و اونها رو برآورده کنید ترجیح میدین تسلیم دیگران بشید و خواستههای اونها رو اجابت کنید، البته یک پرانتزم بازکنم: این رفتار شما مهمه که روی چه شخصی پیاده میشه. شاید فردی که در مقابل شماست مشکلی داره که شما به این طور رفتار کردن دامن زدید. شما خیلی سخت میتونی به دیگران جواب رد بدی و؛ اما افراد بیکفایت، با عرض معذرت، اعتمادبهنفس پایین، شرمندگی در درون تون احساس ناکاملی و معیوبی، نامناسبی، بدی و ناخوشی دارید. همین احساس بیکفایتی در واقع شالوده و اساس هموابستگی هستش! احساس سرسپردگی رو توی خودت بکش. سرسپردگی یعنی رهایی همهچیز و چسبیدن یک ارتباط عاطفی. آدم میتونه به همسرش، فرزندش، خانوادش و یا حتی یه سگ و طوطی احساس سرسپردگی داشته باشه. خانوم پارسا! با یه جلسه سؤال جواب و توضیحات من چیزی درست نمیشه… این موضوع باید تداوم داشته باشه. گفتین نامزد دارین، درواقع یک رابطه پیچیده و از تعاریفتون میشه فهمید که وجود همین رابطه پیچیده تو زندگیتون باعث نشون این مسائل شده. میتونه بیاد که؟
سرم گیج میرود… در خودم غرقم. کجای کارم اشتباه بوده است؟ اصلاً برای چه اشتباه بوده؟ عشق مگر اشتباه سرش میشود؟ عشق عشق است دیگر یعنی از دست رفتن. حالا چرا میخواهند ان گونه که دوست ندارم مرا نجات دهند خدا عالم است! موضوع شرط و شروط و این واهمه از دست دادن را که توضیح دادم در فکر فرو رفت و گفت حتما باید با رهام هم صحبت کند؛ حتما! گفت “احساساتت را سرکوب میکنی تا دیده شوی” اصلاً مگر دیده نمیشوم؟ گریهام میگیرد. برای چه دیده نمیشوم؟ ناگهان مبهوت از تفکراتم، میمانم… من گریه میکنم و میگویم چرا دیده نمیشوم، این یعنی…
یعنی من واقعاً در بیماری هموابستگی دستوپا میزنم!
***
با صدای موبایلم از خواب میپرم. تن ل*خ*تم از سرما خشکشده است. نگاهی به صفحه گوشی میاندازم، نام رهامم روی صفحه در نوسان است! متعجبم! رهام؟ رهام زنگزده است؟ چقدر ازش ناراحتم، چقدر دلخورم، چقدر دلچرکینم؛ چرا سراغی از من نگرفت؟ چرا؟
- بله؟
- ســـلام…
romangram.com | @romangram_com