#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_111
داد میزنم:
- منم دخترتم. اگه خیلی دوسم داشتی همون دوسالی که از تمایلم دم میزدی میومدی… حتی با زور. ولی میبردیم. میبردیم تا شاهد زن بابا باشم. تا زندگی بی بند و بار اونجا خراب ترم میکرد…
اما اونموقع آزاد بودم… دم از استقلال میزدید. حالام با استقلال کامل. مرد زندگیمو پیدا کردم.
من دوستش دارم. چون غیر از رهام هیچ کس به دلم نمیشینه؛ و وای به حال دل کسی که همه از چشمش بیفتن و همون لعنتی بشه همه کسش.
بابا… کار من از متارکه و آزادی و آلمان گذشته! من اینجا با تمام محدودیت ها. خوشبختم. نذار بهم بریزم. باشه!
با حرص موبایلش را از روی میز برمیدارد. به اتاق میرود. حالم دگرگون است… خیلی.
صدای درمیآید. چمدانش را برداشت و رفت.
همانجا مینشینم… کاش. کاش میگذاشت… کاش میگذاشت همهچیز آرام بگذرد… میدانم من خود متخصص گند زدم به همهچیزم. من همهچیز را خراب میکنم. همه دعوا ها و ناراحتی زیر سر بی صاحاب من است.
سرم را در دست میگیرم و آرام آرام گریه میکنم. مثل دخترای هجده ساله شدم که عشق شوهر میکشدشان. مثل دخترهایی که گریه میکنند تا شوهر کنند. کلاً هر کاری میکنند تا این چهار واژه لعنتی نصیبشان شود.
از گریه بیش از حد سردرد میگیرم. این سرماخوردی و فین فین کردنهایش هم قوز بالاقوز میشود.
بی حوصله ام.کارهای پژوهشسرا را بی حوصله تر انجام میدهم و هرکدام را دسته بندی میکنم.
دیروز برنامهی جالبی از شبکه سلامت پخش میکرد… در مورد روابط زناشویی و احساسات طرفین میگفت. حس میکنم باید به یک مرکز مشاوره مراجعه کنم. قطعاً مشکلات زیادی گریبان گیر افکارم شده. اینکه اینقدر بی کم کاست و اینقدر بیچونوچرا هر چه رهام میگوید بگویم چشم؛ حتی اگر برایم شیرین باشد؛ اما خب… کمی غیر منطقی ست… میدانم!
برای فیروزه تعریفش میکنم. سرزنشم میکند. میگوید من شور عشق را درآوردهام، میگوید زیادی بیدستوپا جلوه میکنم… میگوید عاشقی نمیکنم. بردگی میکنم. از شنیدن جمله اش دیوانه میشوم… در کل برایت بگویم، معتقد است که من عاشقی بلد نیستم… رفتار صحیح با مردی مثل رهام را مطلع نیستم… میخواهد استادم شود. میخواهد عادتم دهد که چپ و راست نگویم برایم مهمی، نگویم اگر نباشی نمیتوانم… نگویم. هیچ چیزی نگویم؛ اما تا دلت میخواهد از حقوق خودم و حرفهای منطقیام بگویم.
همهی اینها درست؛ اما… فیروزه نمیفهمد که من از این بازی ل*ذ*ت میبرم. آرامتر بگویم. من با این بازی زندگی میکنم!
از بودنش راضی هستم؛ اما… او معتقد است که اینها همهاش مقطعی است و بالاخره روزی همه این مخالفتها و سرکوبها عقده میشود. غده میشود. میترکد. زندگیام را به گند میکشد!
رهام!
دلم برایت تنگ است و کاش بفهمی سراغی از تو نمیگیرم، نه که خواست خودم باشد. این فیروزه لعنتی نمیگذارد و توئه لعنتی تر هم انگار نه انگار، نگارِ دلتنگ از دوری ات افسرد شده!
این که گفتم دلم برایت تنگ میشود حتی برای چند ساعت… تنها ابراز علاقه… تنها یک شعار عاشقانه نبود… نه؛ من واقعاً از این ساعتهای بی رحم که نبودنت را به رخم میکشند تنفر دارم! فیروزه میگوید… فیروزه زیاد میگوید… نمیخواهم حرفش را قبول کنم؛ اما… فکر میکنم راست میگوید که من بیمارم… باید درمان شوم. ذهنم بیمار است و خودخواهی رهام هم بر این بیماری دامن زده است! من بیمارم، با رهام و دلم چه کنم؟
***
romangram.com | @romangram_com