#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_109


نفسم را پر صدا فوت می‌کنم… تنها نگاهم می‌کند:

- خوب شد؟ همینو میخواستی بدونی؟ من نمیام چون تمام احساسم اینجاست. شمام اگر ادعای روشنفکری می‌کنی از این لحاظ آزادم بذار.

سکوت طولانی برقرار می‌شود… ظرفهارا جمع می‌کنم در سینک می‌گذارم… آهسته می‌گوید:

- کیه؟

کف دستانم را روی سینک تکیه می‌دهم. سرم را پایین نگهمی‌دارم. چه بگویم؟ سخت است.

- اسمشو بگم میشناسیش؟ نمیشناسیش که!

- چیکارس؟

- آرشیتکت. توی شرکت خصوصی کار میکنه.

نگاهم می‌کند:

- اصل و نصب داره؟

- اره. بیشتر از من.

تیز نگاهم می‌کند.

- شیرازین. تنها زندگی میکنه… در واقع.

- در واقع چی؟

نگاهش می‌کنم. نفسم را فوت می‌کنم:

- بچه داره…

مات میماند… با چشمان مبهوتش نگاهم می‌کند:

- چی؟ چی میگی نگار؟

- یه پسر شش ساله داره. از زنش جدا شده.


romangram.com | @romangram_com