#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_108
- میگم روی پیشنهادم فکر کردی؟
چنگال را توی بشقاب رها میکنم:
- بابا جان من که گفتم. من نمیام…
- آخه برای چی؟
- چون. چون اینجارو دوست دارم. زندگیم اینجاست. شغلم. همهچیز.
- تا چند سال پیش که چندان بی میل نبودی.
- خودتون میگید چند سال… تو همین چند سال خیلی چیزا عوض شده… خیلی!
- نگار…
- بابا. این بحث بی نتیجست. میشه ادامش ندیم؟
- نه نمیشه. من اومدم که ببرمت… نگار تنهایی بسه. اونور شانسای زیادی برای تو هست… میتونی ادامه تحصیل بدی… نخواستی توی بهترین جاها مشغول میشی. تازه. مطمئنا اونور با طرز فکر تو هماهنگ تره. میتونی آزاد باشی. هرجور میخوای زندگی کنی… اصلاً خونه مجزا برات میگیرم… خوبه؟
- بابا… وقتی میگم عوض شدم و زمانه عوض شده درک نمیکنی. من آزادی نمیخوام. جام خوبه… همه چی خوبه. اتفاقاً برعکس دیگه فرهنگ و افکار من به اونور نمیخوره!
- میشه بگی کی این خزعبلاتو تو گوش تو خونده؟
- چه خزعبلاتی بابا؟ میگم نمیخوام بیام… میگم آزادی نمیخوام… من تو محدودیتم میتونم بزرگ بشم! شما میگی خزعبلات؟
اوهم چنگالش را رها میکند و روی صندلی جابجا میشود… سیگاری روشنمیکند:
- نچ. این نگار اون نگار همیشگی نیست. چته بابا جان؟
- بابا… پدر عزیزم. من هیچیم نیست… اتفاقاً شما عوض شدی. چرا اینقدر پیله میکنی به هر چیز؟
- باید یه دلیل مشخصی داشته باشی. هیچ کسی بدش نمیاد از این قبرستون خلاص بشه و بره
آلمان زندگی کنه!
میزنم به سیم آخر. داد میزنم:
- دلم اینجا گیره.
romangram.com | @romangram_com