#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_107


می‌خندد.

- من با تو رودربایستی ندارم!

رادین را صدا میزند:

- رادین بابا؛ آماده ای؟

- بله آمادم.

دوباره ب*غ*لش می‌کنم:

- دلم برات تنگ میشه! حتی برای چند ساعت! حتی برای نصف روز!

فشارم می‌دهد… با آمدن رادین ازم فاصله می‌گیرد. برای آخرین بار نگاهش می‌کنم:

- تورو خدا جواب پیامامو بده!

- تو که میدونی حوصله نوشتن ندارم. بهت زنگ می‌زنم!

***

دیروز پدر گرامی تشریف فرما شدن!

پیله کرده که باهاش بروم. همه زندگیم اینجاست و تا عمر دارم از اینجا تکون نمیخورم!

ماکارانی را می‌کشم و بابا را صدا می‌زنم:

- بابا. بیاین نهار!

دست و رویش را می‌شوید و پشت میز می‌نشیند!

تیپ و طرز لباس پوشیدنش تغییر کرده. موهای نداشته‌اش را ژل میزند. زنجیر طلا می‌اندازد و تیشرت های جذب می‌پوشد… پدر سن و سال دار من کجا و رهامم کجا؟ چرا هیچ جای دنیا مثل تو وجود ندارد؟ چرا تکی؟ چرا عزیز دل نگاری؟ دلم هوایش را می‌کند. دیروز ساعت هفت صبح پرواز داشتن! چقدر گریه کردم. غروب همان روز که رسیدند رادین زنگ زد و یک عالمه باهم حرف زدیم! هنوز نرفته دلتنگش بودم. رهام هم کوتاه و مختصر شرح حالش را گفت و خداحافظی کرد!

- فکر کردی روی پیشنهادم؟

- چی؟


romangram.com | @romangram_com