#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_106

چشمانش را میبندد:

- هیچی.

برمی‌گردد و پتورا کامل رویش می‌اندازد:

- نماز صبح بیدارم کن. وای به حالت اگر قضا بشه…

- رهــــام.

- هیش. خوابم میاد!

مشتی به کمرش می‌زنم… می‌خندد. ساعت موبایلم را کوک می‌کنم. من نمی‌توانم این گونه دلخواه رهام شوم… نماز؟ آرایش؟ حجاب؟ لاک؟ وای خدا… به دادم برس!

اشکم را پاک می‌کنم. محکم فشارش می‌دهم… دلم نمی‌خواهد برود… نمی‌خواهم!

- نمیخوای تمومش کنی نگار؟ قرار نیست برم بمیرم. همه‌اش یه هفته ست!

نگاهش می‌کنم. موهایم را پشت گوشم می‌دهد و صورتش را نزدیک می‌آورد. دلم می‌میرد از خوشی… یعنی می‌خواهد طلسم ناب*و*سه‌هایش را بشکند. چشمانم را می‌بندم. نفسش را روی صورتم فوت می‌کند. لب ژاکتش را چنگ می‌گیرم. مسیرش را عوض می‌کند و لحظه‌ای بعد گونه‌ام را می‌ب*و*سد.

خالی می‌شوم! مثل باطری که سولفاته می‌شود! می‌خندد. اعصابم را بهم می‌ریزد.

زیر لب زمزمه می‌کند:

- دیوونه ای به خدا!

- اره دیوونم.

چیزی نمی‌گوید. من می‌گویم؛ اما:

- چشمای تو خودش یه استراتژیِ برای اسیر کردن من!

می‌خندد. چقدر خنده‌های مردانه‌اش را دوست دارم… این صدای گَسی که از گلویش بیرون می‌آید دلخواه من است! شال دور گردنم را درمی‌آورم. روی نوک‌پنجه می‌ایستم و دور گردنش می‌پیچم!

- گلوت خیلی درد میکنه؟

- به لطف شما بله.

- همیشه دوست داری همه رو شرمنده کنی. حالا بگو “آره بهترم” نمیشه؟

romangram.com | @romangram_com