#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_105


- دیگه نمیخوام آرایش کنی. دیگه نمیخوام موهاتو بذاری بیرون. تمومه؟

- رهام.

میغرد:

- تمومه؟

- آخه برای چی؟

- چون دوست ندارم… دلیل از این بالاتر؟

حداقل بگو می‌خواهم خوشگلی‌هایت برای من باشد؛ اما… هه… نمی‌گوید. من که می‌توانم بگویم…

آرام می‌گویم:

- میخوای فقط برای تو باشم؟

نگاهم می‌کند:

- الانم هستی.

با تاخیر ادامه می‌دهد:

- اون شرطارو یادته؟

می‌خندم:

- آره همین شرطای کذایی.

تک خنده مردانه ای میزند:

- حالا هرچی. این یکی از شرطای با من موندنه. میخوای باهام باشی دیگه نباید آرایش کنی. دیگه نمیخوام موهاتو بیرون بذاری. به این مسئله مسخره، “همه زیبایی هات باید برای من باشه” اعتقادی ندارم. چون هست… همه‌چیزتو مال منه. چه بدیات چه خوبیات. چه زشتی و چه زیبایی ها. در ضمن. از همین لحظه به بعد لاک رو ناخونات نمی‌بینم!

مینالم:

- رهام… داری با من چیکار می‌کنی؟


romangram.com | @romangram_com