#اینجا_زنی_عاشقانه_میبارد_-_جلد_اول_پارت_103


- آره… آره!

رادین با ذوق شمع را فوت می‌کند، کیک را می‌برد. برای هزارمین بار قول کیش را می‌گیرد. از لباسی که برایش خریده‌ام خوشش می‌آید! یغما بیشتر می‌پسندد و هی نگاهش می‌کند. او هم یک ساعت رومیزی پسرانه و یک پازل هزارتایی گرفته. می‌دانم رادین از پازلش بیشتر از لباس اهدایی من خوشش آمده!

تا آخر شب رهام هی خمیازه می‌کشد و یغما حرف میزند. رادین زودتر از همه خوابش برد. سرش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد و با لحن خسته، اما خنده داری می‌گوید:

- یغما جان میشه یه دهن برامون خفه شی؟

خنده‌ام می‌گیرد. همان موقع یغما بلند می‌شود:

- اصلاً با یه متانتی این جمله رو ادا کردی عمرا بتونم رو حرفت حرف بزنم…

رو به من می‌گوید:

- من و شما اصلاً به این پدر و پسر نمی‌خوریم. می‌بینی؟ مرغن به خدا.

رهام نگاهش می‌کند:

- تو هم جغدی به خدا.

بازهم می‌خندم و برای بدرقه‌اش بلند می‌شویم. دم در یغما چشم در چشمم می‌گوید:

- میخواین برسونمتون سر راه.

رهام زودتر می‌گوید:

- نه… نه خودم میرسونمش.

- تو که خسته‌ای…

رهام جدی‌تر از قبل می‌گوید:

- گفتم که خودم میرسونمش.

شانه‌ای بالا می‌اندازد و با هزار مکافات خداحافظی می‌کند! در را می‌بندم و به سالن برمی‌گردم. ظرف‌ها را جمع می‌کنم. رهام یکی‌یکی برق‌ها را خاموش می‌کند و یکی‌یکی دکمه‌اش را بازمی‌کند. پیرهنش را روی مبل می‌اندازد و به اتاق می‌رود.

پشت‌بندش می‌روم… روی تخت دراز می‌کشت:


romangram.com | @romangram_com